صبح تابستان ۹۹ بود. روزگار در سایه تاریک جهانگردی از سرزمین چشم بادامیها میگذشت. هشدارهای نارنجی، قرمز میشدند. کرونا جانها را یکی یکی از مدار خارج میکرد و آنها عزم مدار کرده بودند. آنها پشت ماسکهای سفید و آبی، چشم دوخته بودند به مستطیل مانیتور و آن مکعبهای خاردار را شبیهسازی میکردند. بعضیهایشان همین چند ماه پیش کلاه مشکی منگولهدار فارغ التحصیلی را به آسمان پرتاب کردند. آن کلاه به زمین رسید و رویاهایشان اما... شتاب گرفت. بالا رفت؛ آنقدر بالا که سقف آسمان آبی را شکافت و ساکن سیاهی بیکرانِ فضا شد.
چهار پاییز گذشته است. خانههای مهرماه یکی یکی پر و در آبان سرریز میشود. کوثر و هدهد پیچ به پیچ از پیکسلهای مانیتور، متولد شدهاند، پرورش یافتهاند و سخن گفتن را آموختهاند و از محله هروی تهران راهی سرزمین گاگارین و تولستوی و داستایوفسکی شدهاند.
نیمه پاییز است. پهنه صورتی رنگی، در آبی بیرمق آسمان محو شده است. پایگاه پرتاب وستوچنی را انبوهِ درختانِ درهم تنیده نارنجی قهوهای، احاطه کرده است. اولین پرتوهای خورشید امروز، از بدنه سفید سایوز منعکس میشود. ارتفاع بیست و پنج متری این ماهوارهبر، در برابر سازههایِ تو خالی اطرافش کوتاه قد به نظر میرسد. سایهی سایوز روی محوطه سفید اطرافش بلندتر میشود. نورخورشید کم کم تاریکی گودال آتش را میگیرد.
کمتر از 3 دقیقه مانده تا رها شدن. کوثر و هدهد کنار دیگر ماهوارههای فرنگی آرام نشستهاند. باد قوت گرفته است و سکوت پهن شده در دشت را جمع میکند. مکالمه روسی سه مرد از پشت بلندگو به گوش میرسد. صدای یکیشان بمتر است و اکو میشود. از مکث بین مکالمهشان میتوان حدس زد چکهای قبل از پرتاب سایوز، یکی یکی پاس میشود.
ثانیهها به سرعتِ ساعت شنی میریزند. قلبها به قفسه سینه میکوبد. همهی آنچه این غول سفید را به زمین میدوزد، دانه به دانه کنار میرود. نفس آتشینش، همراه دود سفیدی به گودال میریزد و گهگاه به بالا زبانه میکشد. خرپاها آرام از بدنهی خاکستریِ سرد سایوز جدا میشوند. غرش آن شدت میگیرد و زمین را به ارتعاش میاندازد. شمارشگر تا صفر شدن، فقط به اندازه یک دم فاصله دارد.
دو و چهل و هشت دقیقه بامداد. پرنده بدون بال روسی از میان انبوه دود، سر بر میآورد و در آنی به آسمان دوخته میشود. کمتر از دقیقهای نقطهای میشود پنهان، پشتِ آتشِ مذاب رنگ در هالهای از سرخیِ شفاف.
یک دقیقه و 55 ثانیه از ترک زمین گذشته است. از چشمهای سایوز، زمین را نظاره میکنیم؛ این گوی سفیدآبیِ معلق در سیاهی مطلق؛ سایوز مرحله به مرحله بارش را سبک میکند و سرعتش همچنان ضرب میگیرد.
ساعت 7 صبح. چشممان روشن! هدهد و کوثر در خانه جدیدشان جا گیر شدند. دل توی دلمان نیست اولین سلام آنها را دریافت کنیم. حمیدرضا میگوید پنج سال است هر روز، این لحظهها را در ذهنش تصویر میکند، خیلی زنده خیلی واقعی؛ لحظهای که هدهد و کوثر اولین جملههایشان را بر زبان جاری میکنند.
عقربه بزرگ در حال گذر از مبدا ساعت، برای سیزدهمین بار است که کلام حیات هدهد بر جان مینشیند. دیدید؟ شماهم دیدید؟ ای کاش ای کاش سیگنالها بغل کردنی بودند.
ساعت ده شب است. هنوز خبری از کوثر نرسیده است. هر آنچه بلد بودیم خواندیم و فوت کردیم تا برسد به خلأ فضا و بپیچد در بیکران و به گوشش برسد. رسید و نشست روی بالهایش و ریخت به جسم مکعبیاش. اولین واژههایی که بر زبان آورد از مدار به زمین افتاد. از لابه لای ذرات هوا عبور کرد و جلوی چشمها روی مانیتور نقش بست. چه قدر این حروف تماشاییاند! چه قدر کوثر و هدهد قشنگ بزرگ شدهاند! روسفید شدیم!
به نام خدایی که شما را برای فضا آفرید و ما را وسیله خلق شما؛
از طرف آنکه چهار سال شما را با عشق پرورید:
امروز سه شنبه. نیمه پاییز سال سوم قرن جدید، ساکنِ مدارِ خورشید آهنگ، شدید و تکهای از وجود من همراه شما به آن بیکران گره خورد؛ جایی پانصد کیلومتر بالاتر از آسمانِ ابریِ امروز. میدانی، اولین جملهی هر فرزندی، وصفنشدنیترین احساسیست که در وجود آدمی سرریز میشود. و تو گفتی نصر من لله و فتح قریب. زمانی بلندای فکر حکمرانان ما، اجاره ماهواره از ژاپن بود و اکنون دانشمند روسی به احترام دانشمندان ایرانی کلاه از سر بر میدارد. چه روزگاری بر ما گذشت!
پیشاپیش این خبر را میدهم که خیلی زود، دیگر اعضاء خانواده هم به شما میپیوندند و منظومه با شکوهتان شکل میگیرد. هدهد من، کوثر من؛ زندگیتان گرم، هدفتان مانا، ارتباطمان برقرار و تا پایان عمر در مدار...
فاطمه حاجیعبدالرحمانی
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان