مزار شهدای اینجا دریای قصههاست. دست بزنی توی این دریا، قصهست که به دستت میچسبد.
همین که وارد مزار شهدا شدم، چشمتوچشم شدم با یک آشنا. تا بیایم فکر کنم و یادم بیاد، خودش جلو آمد و سلام و علیک کرد! زینب، همین یک ماه پیش در تهران در دوره تولید محتوا شرکت کرده بود و من مدرّس یکی از روزهای کارگاهشان بودم! خودش اینجا خبرنگار یک رادیوی محلی بود. سریع دستم را گرفت و برد بالای سر قصهها... یکیش قصهی همین مرد بود.
احمد بَزی خودش راوی شهداء بود. توی فیلمی که زینب داشت، همین جا روی پلههای مزار شهداء ایستاده بود و برای نوجوانها زندگی ابدی شهداء را روایت میکرد. حالا خودش یکی از آنها بود که باید روایت میشدند!
گفت «ازش فقط یک قطعه استخوان برگشته.» گفتم «چرا؟ پیدا کردنش خیلی طول کشیده؟» گفت «بیشتر شهدای اینجا همین طورن؛ یک استخوان، یک مُشت مو... به خاطر انفجار، چیزی ازشون نمونده... سوختن.»
پوست تنم سوخت.
دلم سوخت.
منصوره مصطفیزاده
eitaa.com/motherlydays
پنجشنبه | ۲ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت