یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

قلبمان گرم شد

تاریخ ارسال : سه شنبه, 20 آذر,1403 نویسنده : صدیقه نوری بجنورد
قلبمان گرم شد

وقتی خبر استقبال از شهدای گمنام را شنیدم و اینکه مسیر هم از میدان آزادگان به سمت میدان شهید است، دلم پَر کشید که بتوانم پابه‌پای مردم همراهی کنم این عزیزان دل ملت را.  

کمردرد و پادرد چند سالی هست گریبان‌گیرم شده و مسیر طولانی نمی‌توانم راه بروم، شهید گمنام قبلی را هم فقط یک کنار به انتظار ایستادم و به ماشین‌ها تکیه دادم تا آمدن و از جلوی چشمانم عبور کردند. 

اما این‌بار از همان اول دلم پر کشید برای همراهی. 

با دوستم قرار گذاشتیم برویم. دوستم گفت ۳ و نیم هم راه بیافتیم خوبه می‌رسیم، احتمالا مثل سری‌های قبل با تاخیر حرکت کنن. 

ما ۳ و نیم راه افتادیم، دوستم به دوستش زنگ زد تا مطمن شود، کاروان استقبال حرکت کرده یا نه، دوستش گفت «راه افتاده، تو مسیر طالقانی هستن!»

دل توی دلم نبود، ما از بلوار استقلال رفتیم که به تقاطع طالقانی بخورد دقیقا کنار پارک شهر، پلیس چند متر مانده به تقاطع، ماشین‌ها را از فرعی هدایت می‌کرد.

ما پیاده شدیم. هنوز کاروان نرسیده بود. 

از پیاده‌روی سمت راست به سمت کاروان رفتیم. ما داشتیم مخالف حرکت کاروان می‌رفتیم و رودرو با جلوی کاروان شدیم. 

تا حالا اینجوری از روبرو به استقبال شهدا نرفته بودم. 

دوستم رفت وسط خیابان و چند عکس گرفت، او هم از اینکه روبروی کاروان شهدا درآمدیم خوشحال بود. 

اولین نیمکت کنار پیاده‌رو را دیدم، خوشحال از اینکه کسی روی آن ننشسته، چند لحظه‌ای نشستم. کم‌کم تعداد آقایان استقبال کننده زیاد شد و نمی‌شد ما همانجا بایستیم. 

بلند شدم و در پیاده‌رو همراه موج جمعیت شدیم. 

پرچم‌های جبهه مقاومت در انتهای موکب به زیبایی کنار هم چیده شده بود. جایگاه تابوت شهدا هم قشنگ تزیبن شده بود. در یک قسمت تصاویر شهید صفا و شهید محمدنیا را دیدم و جلوی کاروان هم شهدای مقاومت، تصاویرشان همراهی می‌کرد. 

دلم گرم شده بود که می‌توانستم همراهی کنم این جگرگوشه‌هایی را که معلوم نیست مادر پدرشان کجا چشم انتظارشان بودند.  

هوا سرد بود، سرد پاییزی، اما دل‌ها گرم بود. 

در پیاده‌رو، صاحب یک مغازه قهوه‌فروشی، پشت در شیشه‌ای ایستاده بود و نگاهش قفل شده بود به کاروان، یک مرکز تعلیم رانندگی هم درش باز بود و دو خانم تکیه داده بودند و داشتند لابد با شهدا صحبت می‌کردند. 

سمت چپ خیابان، طبقه دوم یک آپارتمان، دو خانم هم از بالا داشتند کاروان را نگاه می‌کردند. آدم‌های مختلفی بودند. و هر کدام در سکوت نظاره‌گر بودند. 

نمی‌دانم در دل‌هایشان چه می‌گذشت، حتماً حرف‌های مهمی برای گفتن داشتند. 

مادحین، نوبت به نوبت اشعاری حماسی یا فاطمیه می‌خواندند. حواسم به تک تک جملات جمع نمی‌شد. 

خوشحال بودم از اینکه مسیر تقریباً طولانی را توانستم همراهی کنم. به کوچه کلانتری ۱۲ و نزدیک دبیرستان سمیه که رسیدیم روی نیمکتی خالی نشستم. دوستم و دوستش را گفتم ادامه بدهند من دیگر قادر به همراهی نیستم. 

دور شدن آدم‌ها را می‌دیدم. قراری گذاشتم با آنها، یک کار مهم که به آن برکت بدهند. این شهدا می‌توانند شفاعت کننده باشند. 

خوش آمدید به شهر ما، حضورتان به شهر ما برکت می‌دهد، ما هیچوقت رشادت شما را فراموش نمی‌کنیم. 

چقدر شهر به هوای شهید نیاز دارد. انگار ریه‌ها با تنفس این هوا، جور دیگری باعث تپش قلب می‌شوند. قلبمان گرم شد.


صدیقه نوری

چهارشنبه | ۱۴ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد


برچسب ها :