دوشنبه, 08 اردیبهشت,1404

قیامت بود...

تاریخ ارسال : دوشنبه, 08 اردیبهشت,1404 نویسنده : اعظم پشت‌مشهدی بندرعباس
قیامت بود...

شوکه بود، آن را از لحن و بغض گلویش فهمیدم. به خاطر موج انفجار سردرد داشت و صدایش می‌لرزید. پرسیدم: «بهترین؟» کمی مکث کرد و گفت: «چی بگم!؟ از صبح برای گرفتن برگ ترخیص کالا رفته بودم اسلکه. توی سالن منتظر صدور برگ ترخیص بودم که یک دفعه باد شدیدی وزید و همه جا سیاه و تاریک شد. برای چند لحظه همه جا ساکت شد. هیچی نمی‌شنیدم. چشم که باز کردم روی زمین افتاده بودم و گوشم سوت می‌کشید. گیج به دور و برم نگاه کردم همه جا پُر از خاک و خرده شیشه بود. بی‌اختیار از جا بلند شدم و دویدم سمت ورودی. سالن در و پیکری نداشت. فقط دویدم بیرون سالن، هوا تاریک و پُر از دود بود. کم کم صدای ناله شنیدم. ناخودآگاه تصوری که از قیامت شنیده بودم جلوی چشمم آمد. به خدا قیامت بود...» برای چند ثانیه ساکت شد و بغض کرد. گفتم: «خب بعدش؟»

- هیچی خانوم قیامت بود، هر کسی رو می‌دیدی به یه سمتی می‌دوید. جز سیاهی و دود و فریاد نه تصویری بود نه صدایی برای شنیدن. تازه یادم افتاد که با دو تا از دوستانم آمده بودم اسلکه. شب شیفت بیمارستان بودم امّا با شنیدن ناله‌ کسانی که داخل سالن و بیرون محوطه بودند به سمت صداها دویدم. خیلی زود دوستم را دیدم؛ انگشت شست دستش از بند آخر قطع شده و به یک تاندون آویزان بود. تنها امکان دم دستم پیراهنی بود که داشتم. لباسم را درآوردم و تکه تکه کردم. دستش را بستم و او را گوشه‌ای روی زمین نشاندم. خیلی زود دوست دیگرم را گیج و مبهوت روی زمین دیدم. دویدم سمتش. شقیقه‌اش به اندازه یک سکه سوراخ شده و خون بیرون می‌ریخت. سرش را بستم. صدای فریاد و ناله‌ها که زیاد شد نگاهم به آسمان و دود غلیظی افتاد که بالای سرمان به هوا می‌رفت...


کمی مکث کرد. گفتم: «خودتون چیزیتون نشد؟» آرام گفت: «ضربه بدی به سرم خورده و تحت نظرم امّا بیشتر از خودم نگران اونایی هستم که توی محوطه بودن اونایی که فاصله‌اشون مثل ما با محل انفجار کم بود.» پرسیدم: «شما چقدر با محل انفجار فاصله داشتین؟» نفسش را بیرون داد و گفت: «پونصد متر!» و ساکت شد. گفتم: «اگه چیز دیگه‌ای از شرح واقعه داشتین لطفاً بهم بگین.» ملتمسانه گفت: «تو رو خدا بنویسین قیامت بود... بنویسین من قیامت رو با چشمام دیدم... همه اونایی که توی اسلکه بودن قیامت رو دیدن دیگه نباید قیامتی بعد از این ببینن!» حرف‌هایش در گوشم زنگ خورد و در سرم پیچید. به خاطر روحیه بالا و نجات مجروحین او را تحسین و برایش آرزوی سلامتی کردم...


گفت‌وگو با امیرحسین آلنگ؛ تکنسین بیهوشی بیمارستان امام رضا (ع)


اعظم پشت‌مشهدی

یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس بیمارستان امام رضا (ع)


برچسب ها :