چهار شنبه, 11 تیر,1404

لباس‌های خوشبخت!

تاریخ ارسال : سه شنبه, 27 آذر,1403 نویسنده : زینب تختی قم
لباس‌های خوشبخت!

«امکانات من چیست و چه کاری از من بر‌می‌آید؟»

همچون‌ خوره افتاده به جانم... این مدت کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ایده‌پردازی کار میدانی و نوشتن بیان مساله برای ایده‌‌ی پژوهشی گرفته تا جمع‌آوری عروسک و کاموا!

از همه سخت‌تر تماس تلفنی برای هماهنگی آدم‌هایی با استعدادهای مختلف برای مراسمات متعدد... آن هم من؛ که از صحبت کردن تلفنی سخت متنفرم!

اما «چه کاری از من بر‌می‌آید؟» این حرف‌ها برایش مهم نیست... شده‌‌ایم مثل اسپند روی آتش... 

خیلی دوست داشتم سهمی در حرکت حساب شده و جذاب زنانه‌ی اهدای طلا داشته‌باشم... حیف که دزد نابکار همه‌ی طلاهایم را برد... 

دنبال یک تعلق می‌گشتم که کندن از آن شبیه جدا شدن از طلا باشد... هرچند که واقعا بذل مال چه ارزشی دارد در برابر آزادگانی که جمجمه خود را عاریه گذاشته‌اند و برای خدا در معرکه نبرد، خوش رقصی می‌کنند...

تا اینکه یکی از دوستان پیام می‌دهد که به لباس‌های نو و دست دوم خیلی تمییز هم حتی محتاجیم... از فکرش دلم به یک تردید خیلی کوچک می‌رسد... بدهم یا نه؟! همان که به دنبالش بودم، خودش آمد پیش پایم...

این‌بار را مطمئنم هرکسی حرفم را نمی‌فهمد... ۱۴سال دوندگی و دعا و دوا درمان و دیدن عنایت ویژه‌ی امام هشتم... اولاد دار شدن ما معجزه‌ بود و برق چشم‌های پدر و مادرهای‌مان دیدنی... ذوق مادرهای‌مان برای دست‌چین کردن لباس‌هایی اندازه‌ی عروسک که آدم با دیدنش به شک می‌افتاد؛ «واقعا تو این لباس هم آدمی‌زاد جا می‌شه؟!». 

یک بچه فقط داشت به این دنیا اضافه می‌شد اما مادرم از سر ذوق حتی فکر خواهر و برادرهای نداشته‌اش را هم کرده بود... چه لباس‌ها و عروسک‌هایی که اقوام و دوستان در سفرهای زیارتی به نیت ما تبرک کرده بودند و مادرهای‌مان از چشم‌مان قایم کرده بودند که مبادا بیش از پیش روحمان آزار ببیند...

این لباس‌ها برای من «طعم مادری» دارند، طعمی تکرار نشدنی.

 انگار با سنجاق طلایی کوچکی وصل شده‌اند به من... هنوز هم نگاه‌شان می‌کنم یاد آن لحظه‌ای می‌افتم که صورت گرم و پف کرده‌‌اش را روی صورتم گذاشتند و از گرمی صورتش همه وجودم گرم شد... 

با شعف سنجاق تعلق‌شان را از تنم باز کردم و راهی‌شان کردم تا خوشبخت‌ترین لباس‌های دنیا باشند، تا در آغوش بگیرند دست و پاهای کوچکی را که بزرگترین کارهای دنیا را می‌کنند... کاری به عظمت مبارزه، به عظمت مقاومت...

و کی می‌رسد آن روز که پسرم را از زیر قرآن رد کنم و بگویم:

«فتقبل منی انک انت السمیع العلیم.»


زینب تختی

دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #قم


برچسب ها :