چهار شنبه, 11 تیر,1404

ما ادامه‌داریم...

تاریخ ارسال : دوشنبه, 26 خرداد,1404 نویسنده : معصومه عباسی خرم‌آباد
ما ادامه‌داریم...

مهر، تسبیح، شارژر، هندزفری و پلاستیک برای کفش‌هایم را برمی‌دارم.

ماشین می‌رسد و سوار می‌شوم. به راننده سلام می‌کنم. می‌گوید: «دیدین هشت منطقه از تهران رو زدن؟!»

آرام می‌گویم «بله». آنقدر آرام که دیگر حرفش را ادامه نمی‌دهد. آفتاب ظهر، نفسم را گرفته. شیشه ماشین را پایین‌ می‌دهم. می‌روم توی پوشه موسیقی‌ها و صوتی از سید حسن نصرالله را پخش می‌کنم. عربی است و بیشترش را نمی‌فهمم اما همین که صدای سید حسن به گوشم می‌رسد بغض می‌کنم. از سحر که اخبار را شنیده‌ام بغض دارم اما دلم نمی‌خواهد گریه کنم. 

چشم می‌دوزم به خیابان‌های خلوتِ ظهرِ جمعه‌ی خرم‌آباد. چنارها با سایه‌شان خیابان‌های شهر را آرام در آغوش گرفته‌اند. آنقدر آرام که انگار نه انگار از سحر تا آن ساعت بارها و بارها به کشورمان حمله شده.

ایستگاه‌های صلواتی کوچک و بزرگ غدیر را در مسیر می‌بینم، اما تهی از شادی.

باید به خودم امید بدهم. ‌قطعه‌ای از ابوذر روحی پخش می‌کنم:

غیرت ایرانی ما دیدن دارد

نسل سلیمانی ما دیدن دارد

در دل حیفا و تل‌آویو به زودی

شور رجزخوانی ما دیدن دارد


سرم را که بالا می‌آورم، رسیده‌ایم بلوار شورا. دورتر از مصلی پیاده می‌شوم تا همراه مردم حرکت کنم.

پسری معلول جلوتر از من، همراه خانواده‌اش حرکت می‌کند. می‌خواهم از ورودی مصلی فیلم بگیرم که خانمی گیر می‌دهد و نهی‌ام می‌کند. 

از گیت بازرسی عبور می‌کنم. گوشی‌ام داغ شده و هشدار می‌دهد.

می‌ایستم زیر سایه درختی تا خنک شود. مأموری به سمتم می‌آید: «چرا فیلم می‌گرفتی؟!»

آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم «برای تولید محتوا در فضای مجازی»

حتما همان خانم گزارشم را داده!

- برای کجا کار می‌کنی؟

- حوزه هنری! البته فیلم‌ها را برای پیج شخصی می‌گیرم.

همینکه «حوزه هنری» را می‌شنود نرم می‌شود و با تذکری کوچک، می‌خواهد بروم. وارد مصلی شدم. تقریباً پر شده بود از مادران و دختران ایرانی. 

دختری ده دوازده ساله پرچم به دوش وارد مصلی شد. با خودم می‌گویم «ای پرچمت ما را کفن» و حسرتی عجیب همه وجودم را درمی‌نوردد. حسرت از اینکه کاش آنقدر به درد ایران می‌خوردم که دشمن در به در دنبال من هم می‌آمد برای ترور! 

سر می‌چرخانم بین این همه زن که جز در مُحَرم و راهپیمایی‌ها نمی‌توانم ببینمشان. خیلی‌ها بچه‌هایشان را هم آورده‌اند، حتی شیرخوارهای چهار پنج ماهه را. مادری هر چه بغض از اسراییل دارد در شیشه شیر ریخته و داده دست کودکش. او هم با ولع می‌خورد! با خودم می‌گویم: «ما ادامه‌داریم... آن‌ها حریف ما نمی‌شوند» 

خطبه‌ها شروع شده. امام جمعه جمله‌ای می‌گوید و از دهان همه الله‌اکبری به آسمان بلند می‌شود. 

 نگاهی به اخبار می‌اندازم. 

تصاویر شهدا را با دوستان شهیدشان، حاج قاسم، سید رضی و... می‌بینم. این همه انتقامِ نگرفته بغض می‌شوند و چنگ می‌اندازند روی حنجره‌ام. اشک‌ها لبِ پلک‌ها منتظرند روی صورتم بزیزند؛ اما اجازه نمی‌دهم و برای چندمین بار بغضم را می‌خورم. 

بین رعنا و فریبا نشسته‌ام. نگران پادگان امام علی هستند. از سر خوش‌بینی می‌گویم: «نه بابا، اینطورام نیست، نگران نباشید»

نماز را که تمام می‌کنیم می‌زنیم بیرون. داغی آفتاب حسابی اذیت می‌کند. بین جمعیت عکس‌هایی از سردار باقری توزیع شده. عکس‌ها را بالا گرفتند. پرچمِ سرخِ یا فاطمه الزهرا، بلند‌تر از جمعیت حرکت می‌کند. مردی خودجوش شعار می‌دهد و بقیه تکرار می‌کنند. 

پیرمرد عصا به دستی جلو‌تر راه می‌رود. به عصای چوبی‌اش تکیه نداده، نیمه عصا را گرفته و آن را بالا آورده. با هر شعار عصا را بالاتر می‌برد. اگر می‌توانست حتما سمت اسراییل پرتابش می‌کرد!

چند طلبه، لباس رزم پوشیده‌اند و عمامه به سر گذاشته‌اند. گویی آماده‌اند تا اسراییل پیاده بروند و بجنگند.

راهپیمایی کوتاه است و زود تمام می‌شود.

اکرم و ساناز را می‌بینم. سلام می‌کنم. حال آن‌ها هم بهتر از من نیست. بعضی اخبار را چک می‌کنیم با هم. می‌گویم: «سردار حاجی‌زاده هم زخمی شده»

اکرم می‌گوید: «شهادتش اعلام شد»

بهت می‌کنم از این خبر. سرم سنگین می‌شود. پرت می‌شوم به سال ۹۸. وقتی بعد از ماجرای هواپیمای اوکراینی جلو دوربین آمد، جلوی ملت گردن کج کرد و همه تقصیرها را پذیرفت. دلم می‌سوزد. در کسری از ثانیه چشمه اشکم می‌جوشد و سرازیر می‌شود. نمی‌خواهم این یک خبر را باور کنم. نگاهم به نگاه چند زن که کنار پیاده‌رو نشسته‌اند، گره می‌خورد. اشک آن‌ها هم درآمده از شهادت حاجی‌زاده.

 خداحافظی می‌کنیم.

خبر می‌رسد شهدا و مجروحین پادگان امام علی را برده‌اند بیمارستان (...). نزدیک است.

من و رعنا و فریبا راه می‌افتیم سمت بیمارستان. از درب درمانگاه وارد می‌شویم و می‌رویم سمت درب اورژانس. بیست سی نفره درب اورژانس جمع شده‌اند، زن و مرد. داد و فریاد بعضی‌هایشان به آسمان می‌رسد. مادری کمی دورتر از جمعیت ایستاده. سر تا پا سیاه پوشیده. چادر را با یک دست به پهلو گرفته. چشمم می‌رود سمت دستش. می‌لرزد. لرزش دستش می‌دَوَد توی قلب من. نیروهای سپاه زیادند و درب اورژانس جمع شده‌اند. حراست بیمارستان درب وردی اورژانس را بسته و به هیچ‌کس اجازه ورود نمی‌دهد. پسر جوانی جلیقه به تن دارد. روی جلیقه نوشته سپاه حضرت ابوالفضل علیه السلام. دورش جمع شده‌اند. انگار او از اسامی شهدا خبر دارد. پسری مضطرب به سمتش می‌رود. اسمی می‌گوید که نمی‌شنوم. چیزی می‌شنود. دستش را روی صورتش می کوبد. آه بلندی می‌کشد. صورتش در هم می‌رود. تند می‌رود و با خبر شهادت از آنجا دور می‌شود. به کجا؟ به سمت مادری؟ نمی‌دانم.

زنی پنجاه ساله، سراسیمه وارد محوطه اورژانس می‌شود. صورتش گل انداخته. نمی‌دانم خودش را زده یا از داغی آفتاب است. از هر که می‌پرسد جوابی درست‌درمانی نمی‌گیرد. لکی صحبت می‌کند. نمی‌فهمم چه می‌گوید. به نیروهای حراست التماس می‌کند بگذارند داخل برود. نمی‌گذارند. هر چه زور دارد در دستانش جمع می‌کند تا درب را خودش باز کند، اما نمی‌تواند. همه راه‌ها و درها به رویش بسته شده. جمعیت جلوی درب اورژانس، لحظه به لحظه بیشتر می‌شوند. چند نفر از نیروهای سپاه بلند داد می‌زنند: «اینجا را خلوت کنید، خلوت کنید، آمبولانس می‌خواهد بیاید»

یک راه پله پشت سرم است. روی چند پله بالا می‌روم که بهتر ببینم. آمبولانس نیست. یک خودروی مزدا می‌آید. جمعیت کنار می‌رود. پیکری عقب مزدا دراز به دراز افتاده. پارچه‌ای روی صورتش انداخته‌اند. حتما زنده است. دوست دارم اینطور فکر می‌کنم. 

همان زن به سمت مزدا می‌دَوَد. در همان فاصله کم، صورتش را می‌خراشد. موهای زرد و سفید جلوی پیشانی‌اش را تند می‌کشد جلو، انگار می‌خواهد انتقام پسرش را از صورت و موهایش بگیرد. پارچه را کنار می‌زند. مطمئن می‌شود پسرش نیست. 

پاسدارها و نیروهای اورژانس پیکر را از دست جمعیت، از پشت مزدا می‌قاپند و می‌برند داخل اورژانس تا هزار چشم منتظر بمانند...

زن جوانی، حدودا ۳۵ ساله، نزدیک درب اورژانس ایستاده و دو دختر دیگر هم کنارش. چیزی به گوشش می‌رسد. گریه سر می‌دهد. احساس می‌کنم می‌خواهد خودش را بزند که یکی از دخترها دستهاش را سفت می‌گیرد. کنار دیوار می‌نشیند به ضجه زدن.

چشمم می‌چرخد. دختر قدبلندی آمده کنار همان پاسدارِ جلیقه به تن. لرزش لب‌هایش از دور پیداست. با خواهرش کم و بیش دوستم و خودش را در هیئت زیاد می‌بینم. دلم به حالش می‌سوزد. قدش کمی خم شده. چند اسم می‌گوید و می‌خواهد از زنده ماندنشان مطمئن شود. رنگ به رویش نمانده، آنقدر که احساس می‌کنم الآن است روح از بدنش بیرون برود.

با رعنا و فریبا آشناست. می‌نشیند روی پله‌ها. از او می‌خواهند برایشان توضیح دهد. از برادری می‌گوید که مجروح شده و آشنایانی که سرنوشتشان نامعلوم است.

چشمم می‌خورد به خواهرش. آنطرف‌تر ایستاده. چهره‌اش در هم رفته. با دست چادرش را سفت گرفته. دلم می‌خواهد بروم سمتش. بغلش کنم و دلداری‌اش بدهم. اما نمی‌توانم. تن من هم می‌لرزد. نمی‌توانم درست صحبت کنم.

یک آمبولانس دیگر می‌آید. مجروحینش سرِپایی‌اند. خدا را شکر می‌کنم.

پاسدارها از ما می‌خواهند از جلوی درب اورژانس دور شویم. تمام محوطه پر از جمعیت شده. می‌نشینیم گوشه‌ای. 

مرد جوانی بیسیم به دست از جلومان رد می‌شود. لباسش خونی است. معلوم است مجروح جابجا کرده، یا شاید هم شهید...

یک آشنا در بین جمعیت می‌بینیم. اطلاعات موثقی دارد. تعداد شهدا را می‌پرسیم. می‌گوید: فعلا پنج شهید...


معصومه عباسی

شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرم‌آباد

راوی ماه؛ خانه روایت ماه استان لرستان

ble.ir/ravimah


برچسب ها :