کلید را توی قفل در میاندازم. قفل که باز میشود کفشهای فاطمه را با صدای پا پا از پایش در میآورم و او را به زمین میگذارم.
اولین گلوله دشمن به وسط فرش حال اصابت میکند. صدای بلند و محکم انفجار توی مغزم میپیچد. انگار خوابم، خانه هیچ آسیبی ندیده، زینب پشت سرم کفشهایش را در آورده وارد میشود.
برق حال را میزنم. لامپ روشن میشود و میان دویدن زینب گلوله دوم به زمین میرسد. اما هیچ اتفاقی نمیافتد. زینب به دویدن ادامه میدهد و وارد اتاقش میشود.
این چه رویای بیداریست که میبینم.
تارهای صوتیام سالم است، اما برای نجات دخترانم از انفجارهای اتفاق افتاده در ذهنم، توی سرم فریادم لا به لای فریاد چند کودک بلند است.
راستی موقع سوار شدن به ماشین، زینبم به زمین خورد. وقتی سوار شد، با همان زبان کودکانه گفت: پام میسوزه مامان.
قبلا هر اتفاقی برای زینب سادات میافتاد میگفتم به فدای رقیه حسین.
هرکدام از بچهها مریض بودند یا اتفاقی برایشان میافتاد و اشکم جاری میشد، صاحب اسمشان را صدا میزدم.
حالا فاطمه و زینب در خانه آرام خوابیدهاند. نمیتوانم فرض کنم اگر آن بمب های خیالی واقعی بود تا چه ارتفاعی منفجر میشد.
اما آیا دخترهای من وسط معرکه تا آسمان پرواز میکردند؟
خداوندا، چه تابآوری به ما دادهای که ما را با آن میآزمایی!
چرا هیچ صدایی از وجودمان برای آرامش کودکان و مادران و فرزندان غزه برنمیخیزد ؟
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
زهرا بذرافشان
دوشنبه | ۱۸ فروردین ۱۴۰۴ | #خراسان_جنوبی #بیرجند