امروز ۳۰ خرداد است و پنجمین نوبت تشییع شهدا در گلزار شهدای خرمآباد؛ این بار سه شهید ارتشی.
سر ساعت اعلام شده میرسم گلزار. از خلوتی گلزار تعجب میکنم. دنبال خانوادههای شهدا میگردم. در بین جمعیت نشانی از آنها نمیبینم. صدای بلندگو میآید. توجه همه به سمت مزار شهدای جدید میرود. روی یک نیمکت میروم تا بهتر ببینم. سیل جمعیت از سمت غسالخانه پایین میآید. خانوادههای شهدا همراه تابوتها حرکت میکنند. چند زن که دور یک تابوت را گرفتهاند، بلند کِل میکشند. آن شهید یا تازه داماد است یا مجرد. چند نفر تصاویر بزرگی از شهدا در دست گرفتهاند. صف مردم و ارتشیها، دَر هَم شده. پشت دو صف از زنان ایستادهام. گوشی را روی دوربین میگذارم تا فیلم بگیرد. چند ثانیه بیشتر نمیگذرد که زنی دستش را بالا میآورد و شروع میکند به شعار دادن. صداها یکی میشود:
«لبیک یا حسین»
«مرگ بر اسرائیل، مرگ بر آمریکا»
«میجنگیم، میمیریم، سازش نمیپذیریم»
مردها مشغول دفن شهدا هستند و زنان مشغول شعار دادن. تعدادی زیر چشمهایشان خیس شده اما از شعار دادن باز نمیایستند. ما در اشکهایمان غرق نمیشویم!
از روی نیمکت پایین میآیم. سعی میکنم خودم را نزدیک مزارها برسانم. میروم روی یک سکو. آزاده و فاطمه گنجی مشغول عکس و فیلم گرفتن هستند. رد آفتابسوختگی روی پوست صورتشان پیداست. همسر و دیگر نزدیکان شهید سامان حبیبی کناری ایستادهاند. مقنعه و عبای همسر شهید، خاکی است، روی پیشانی و گونههایش هم گِلی. دارد با همسرش حرف میزند: «سامان، دوستت داشتم» و گریه میکند. صدایش حسابی گرفته. چشمانش دیگر اشکی ندارند. میآیند بالا روی سکو مینشینند. یک پسر هشت نه ساله، کنارش نشسته. پسر شهید است. امیرعلی صدایش میکنند. یک ارتشی نزدیکشان میرود. سه ستاره روی شانههایش است. نمیتوانم نامش را روی اتیکت بخوانم. دست روی شانه امیرعلی میگذارد و میگوید: «بابات مثل شیر رفت. پهلوون بود. سرتو بلند بگیر. گریه نکنی ها» خودش بغض میکند اما ادامه میدهد: «پدرت داوطلبانه رفت. مثل یک شیر دو شب اونجا بود. نلرزید...»
امیرعلی گریه میکند. همسر شهید، صدایش به سختی بالا میآید. میگوید: «سامان، شهادتت مبارک. امیرعلی را بزرگ میکنم تا انتقامت را بگیرد. شهادتت مبارک»
ناله میزند. گریه میکند. اما در اشکهایش غرق نمیشود!
معصومه عباسی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
ble.ir/ravimah