از اینکه بابا را با آن همه درد و رنجش تنها گذاشته و آمده بودم دلم گرفته بود. خیلی با خودم کلنجار رفتم که امسال ایام سالگرد نباشم ولی نشد، نتوانستم. هر وقت به نیامدن توی ایام سالگرد حاجقاسم فکر میکردم، به این میرسیدم که همیشه فخر میفروختم و میگفتم: «بیشترین تحمل سرما رو توی تمام زندگیم، این چندسال بعد از شهادت حاجقاسم تجربه کردم و حتی سالی که خیلی دور بودم از کرمان و قرار بود نیام، گفتم حاجی من دلتنگ همون سرمای استخونسوز کار کردن برای توام، دلتنگ همون وقتی که دستام از شدت سرما کرخت میشد و نمیتونستم زیپ کیف دوربین رو ببندم، هر ساله باید سرما توی تکتک سلولای بدنم راه بگیره و رزق سال از ملجا بی صحن و سرات بگیرم»
روزی هم که بعد از تشییع شهید رییسی از مشهد برمیگشتیم، با دیدن شقایقهای سرخ لب جاده و آن همه طراوت و سرسبزی که بهار با خودش آورده بود، با بچهها شوخطبعیمان گل کرده بود و میگفتیم: «دم شهید رئیسی گرم فصل خوبی رو برای شهید شدن انتخاب کرد، نه مثل حاجقاسم که تا مرز قندیل بستن میبرمون.» امسال برعکس سالهای پیش کارت خبرنگاریم آماده نبود ولی با ون مخصوص خبرنگارها از گیتهای بازرسی رد شدیم و بعد از چند گیت چک کردن تجهیزات، به گلزار رسیدیم. با دیدن حال و هوای گلزار شهدا و نگاه عمیق حاجقاسم از وسط کاشیهای فیروزهای از سر دلتنگی و به یاد رنجی که بابا میکشد اشکهایم را با باران همراه کردم. صدای سخنران میآمد که میگفت: «امروز اینجا و حال و هواش دل دنیا رو تکون داده و خوش به حال همهی ما که اینجاییم.» وقتی داشتم کادر دوربین را تنظیم میکردم حاجی عبدالعلیزاده، که غم دلتنگی و جاماندن از رفقای شهیدش را با روایت کردن خاطرات جبهه و جنگ برای زائرای حاجقاسم، التیام میدهد، مقابلم ایستاد و گفت: «امسال چرا انقدر دیر اومدید؟ نترسید شهید نمیشید»
با این جملهی حاجآقا دلم گرفت و با خودم گفتم: «حالا دیگه همه فهمیدن هر معرکهای باشه من سالم ازش بیرون میام» لبخندی زدم و به روی خودم نیاوردم. آنطرفتر که رفتم حاجی جلو آمد و گفت: «ناراحت نشین گفتم شهید نمیشین، منظورم اینه که شما حالاحالاها باید باشی و خدمت کنی»، با خنده گفتم: «ممنونم ایشاالله عاقبت شما هم ختم به شهادت.» چندتا از دوستان را که سیزدهدیماه پارسال با هم توی گلزار بودیم، دیدم. خوش و بشی کردیم و غم پارسال دوباره تازه شد. هرکدام از ما که آن روز و آن لحظه، آنجا بودیم تا مدتها نمیتوانستیم خودمان را جمع کنیم. یادم است فردای آن روز اصلا نتوانستم از جایم بلند شوم، حتی وقتی خبرنگاران دنبالم بودند تا به عنوان شاهد ماجرا برایشان از وقایع آن روز بگویم، با بیحوصلگی ردشان کردم. آن روزها از همه جا بوی نمِ غم میآمد، بوی ماندگی و غمِ سریز شده انگار یک نفر مشتمشت گرد غم برداشته بود و روی کل شهر پاشیده بود. مردم یک جور دیگر بودند. من تا مدتها صدای داد و فریاد توی گوشم بود. فراموش نمیکنم زنی را که وقتی جلویش را گرفتم تا به محل زخمیها نرود، با داد و فریاد توی سر خودش میزد و میگفت: «شماها نمیدونید چی به روز من اومده، شماها از عزیزاتون خبر دارین، بچهم نیست میفهمین یعنی چی؟!»
توی تمام مدت که دوربین دستم بود و با کارت خبرنگاریم تا نزدیک شهدا و مجروحین میرفتم قدم به قدمش ضجه و درد میشنیدم، ضجهای که هنوزم صدایش توی گوشم است و بایادش گونههایم تر میشود: مادری که دنبال بچهاش بود، خواهری که برادر کوچیک گم کرده بود، بچهای که مادر از دست داده بود، گیج و سرگردان کوچهراههای جنگل را راه میرفت و صدای ضجهش گوش آسمان را کر میکرد. یادم نمیرود رعب و وحشت مردم بیپناه را که وقت انتحاری دوم نمیدانستند به کدام سمت فرار کنند، ماها تا حالا توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بودیم و چون انعکاس صدای منفجر شدن انتحاری از کوه بر میگشت، همه خودموچان رو وسط معرکهای میدیدیم که انگار از همه طرف بهمان حمله شده، توی بیپناهی تصور میکردیم هواپیماهای دشمن دارند روی سرموچان بمب میپاشند. وقت بیرون رفتن از جنگل هم غریبانه و هر کدوم از گوشهای با پای پیاده و چادرخاکی راه افتاده بودیم. توی خیابان قشنگ حال جنگزدهها را داشتیم و بعد که برای هم تعریف میکردیم همه آن لحظه صحنههای فیلمهای جنگی را تجسم میکردیم. مظلومیت مردم را آن روز از یاد نمیبرم.
حالا امروز آن حال و هوا دوباره برایم زنده شده بود. مردم اما دوباره کوچک و بزرگ، زن و مرد با صلابت و قامت افراشته از تمام نقاط ایران به مشهد شهدای حادثه و حاجقاسم آمده بودند تا مثل حاجقاسم که میگفت: «اصغر ما رو از دوتا گلوله میترسونی» بگویند: «ما رو از دوتا انتحاری میترسونین، بکشید ما را بیدارتر میشویم...»
نجمه خواجه
چهارشنبه | ۱۲ ماه ۱۴۰۳ | #کرمان گلزار شهدا