گم میشوم؛ عمدا. خیابانها زندهاند. طنین شعرهای محزون عربی در بلندگوها، موکبها و زن و مردهایی که سینیبهدست ایستادهاند وسط خیابان، قاب را به قابِ اربعینِ شارعِ محمد امینِ کربلا شبیه کردهاند.
از وسطِ جمعیتِ آشفته کورمال کورمال خودم را میرسانم به خوانِ آخر؛ مدفن: خاکِ نمناکِ سرخِ نزدیک مجمع امام خمینی. آشفتگی به منهم سرایت میکند.
خلافِ جریان سیل جمعیت، راه میافتم. پیشنهادِ دوستی بود. اینطوری یکبار از کنار همه آدمهایی که آمده بودند برای وداع، رد میشدم؛ و از کنار تابوتهای روان هم؛ نزدیکیِ مُوَدِع و مُوَدَع.
سیلِ جمعیت توی تمام پنجشش کیلومترِ مسیر حُزنپیمایی، روان است. توی این چند ماه، هزار هزار نفر از ما کم شدند اما حالا کرور کرور آدمِ منتظرِ محزون، خیابان را قرق کردهاند: ما هنوز هستیم!
آدمها را تماشا میکنم.
انسانِ جنوبی را گاهی میشود بیگفتوگو شناخت. انسانِ جنوبی توی جنگ اخیر، روز و شبهای سختی را گذرانده و میگذراند.
ترافیک انبوه ماشینهای جنوبیها، شب تاریکِ قبل وداع، جادهی منتهی به بیروت را چراغانی کرده بود. انسانِ جنوبی، خانهاش را، آوار خانهاش را، حتی شاید فرزندان زیر آوارش را رها کرده و زده بود به دل جادههایی که گهگاه، اشغالگرها شخمش زدهاند. و جنوبی بودن، محدود به جغرافیا نیست.
القصه؛ فرق است بین سعی در شدت و حضور در رخاء. این آدمها در سرمای ضراء، قلبشان گرمتر بود تا در گرمای سراء؛ گرمتر، پرانگیزهتر، قویتر. خون، -خونِ تازه- حرکت این آدمها را سریعتر کرده؛ مثل خونهایی که میدان ژاله را رنگین کرد.
چشم میگردانم بین سیل جمعیت. حزن هست اما نشانهای از یاس نه. امید، پوستهی سخت ناامیدی را شکافته و جوانهاش دارد میرود سمت آفتاب؛ و چه بسا که ناامیدی، ضرورتِ امید باشد؛ ان معالعسر یسرا.
بلندگوها میخوانند: قوموا للتودیع: برخیزید برای وداع...
لبنانیها این را پیش از این، عصر روز دهم محرم میخواندند؛ اما حالا، مصداق دیگری هم پیدا کرده است.
جمعیت، زیاد و زیادتر میشود: رنگینکمانی از آدمها دورتادور استادیوم کمیل شمعون، طلوع کرده است.
شمار آدمها و تنوعشان، خودِ خود کثرت است. و کثرت همیشه رودرروی توحید تعریف نمیشود.
پسری کنارم نشسته. از پدرش میپرسد که به نظرش چند نفر آمدهاند؟ پدرش بدون لحظهای تامل میگوید: یکنفر پسرم، فقط یک نفر.
حیرت میکنم از این سوال و جوابِ مدهوشکننده. ما همه، همهی ما وابستگانِ ۷۹ ملت، یکنفریم.
شنیده بودم که سید، آنقدر در نظر مردم بزرگ است و آنقدر رفع احتیاجاتشان را وابسته به او میدیدند که انگار حجابشان شده بود؛ و حالا رفتنش آدمها را به توحید نزدیکتر کرده؛ مُوَدِعِ موحد.
آفتاب میرسد نزدیک وسط آسمان. دو نفر دارند با هم حرفهای عرفانی میزنند. گوش تیز میکنم. مرد قرآن میخواند:"قَالَ مَوْعِدُكُمْ يَوْمُ الزِّينَةِ وَأَنْ يُحْشَرَ النَّاسُ ضُحًى... همهی مردم را پیش از ظهر در وعدهگاهی گرد هم میآورند..."
دارد دوگانههای "ضحی و اضحی" و "قرب و قربان" را نزدیکِ ظهر تشریح میکند: قدم قدم رفتن به سمت توحید، تقرب است و تقربِ بیقربانی؟ نه نمیشود.
نوجوانی را نشان میکنم. گپ میزنیم و وسط حرفها میپرسم چه چیزی درباره آینده، نگرانش میکند. کمی فکر میکند: این که ما به جای اهداف، بر اشخاص متمرکز شویم.
قربانیِ این جمعیت، عزیزترین عزیزانش بود.
سرود حزبالله، بعد از سرود لبنان پخش میشود. جمعیت سرود حزبالله را با صدای بلند میخواند.
کسی که کنارم ایستاده، وقتی میفهمد ایرانیام قرآن میخواند: و ما قتلوه و ما صلبوه و لکن شُبه لهم... سید را نکشتند؛ او در قلبهای ما زنده است.
پیکر سید را وارد ورزشگاه میکنند. هیاهوی جمعیت محزون، تا آسمان میرود. من، جایی دور از هیاهو، دوستم علی را میبینم. چشمهاش سرخ است. مرا میبَرَد به کودکیش؛ به ششسالگیش؛ بعد حرب تموز. مادرش پرسیده بود اگر سید را شهید کنند... و او پریده بود وسط حرف مادرش که: خدا کند من بمیرم و شهادت سید را نبینم.
ترسِ کودکیِ علی ویرانش کرده بود. میگوید چند شب قبل رفته مقتل و با سید دعوا کرده: چرا ما را تنها گذاشتی؟ و بعد تا خود خانه به خودش بد و بیراه گفته که چرا با سید دعوا کرده.
وسط حرفهایمان صدای سید پخش میشود. جمعیتِ دور و برم، به گریه میافتند. چند دقیقه بعد، حمدِ جنگی میخوانند؛ یکصدا، محکم، فاتحهی فاتحانه.
وسط مراسم چهار تا جنگنده اسرائیلی، پرسروصدا و موحش از بالای سر جمعیت رد میشود. منتظرم که جایی صدای انفجار بلند شود اما به جاش، "الموت لاسرائیل" است که جمعیت را به شور میآورد. چند دقیقهی بعد، دوباره جنگندههای نزدیک، از بالای سرمان میگذرند. دارم به خلبانهاش فکر میکنم. به تصویری که از آن بالا میبینند. از آن بالا لابد بهتر میتوانند ببینند جمعیت وداعکنندگان را.
ساعتها حیران و سرگردان کنار آن "یکنفر" قدم میزنم تا سید میرسد به مدفن. قاری، یاسین میخواند. پشت فنسهای بلند مدفن، به تماشای آدمها ایستادهام.
دوستِ لبنانیام -علاء- را میبینم. چشمهاش سرخ است اما بارانی نیست. پرچم زرد را محکم گرفته توی دستش و دست دیگرش را مشت کرده. من این چشمهای خشمگین را میشناسم. قاری میخواند:"وَ إِنْ نَشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلا صَرِیخَ لَهُمْ وَلا هُمْ یُنْقَذُونَ..."
محسن حسنزاده
ble.ir/targap
یکشنبه | ۵ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت