چهار شنبه, 11 تیر,1404

مادر ضحی

تاریخ ارسال : جمعه, 30 خرداد,1404 نویسنده : سارا رحیمی بجنورد
مادر ضحی

آفتاب درست بر فرق سر ملت می‌تابید. در صف ورودی مصلی ایستادیم. فشار جمعیت و چادرهای مشکی و هُرم گرمای ظهر جمعه هم حریف شعارهای الله اکبر و خامنه‌ای رهبر و مرگ بر اسرائیل‌ها نبود.

نزدیک گیت که می‌رسیدی سایه بانی بود که خنکایش، صورت از راه رسیده‌ها را نوازش می‌داد.

فشارها زیاد شد، مادربزرگی کنارم بود دستش را حائل کرده بود دورش؛ گفتم: «خانم هل نده، کار سخت‌تر می‌شه.»

لبخندی زد و همین که دستش را برداشت. گفت: «چشم.» دیدم نوزاد شش ماهه‌ای در بغلش گرفته که پارچه سفید نخی روی سرش انداخته‌اند.

گفت: «نگرانم آفتاب به صورتش بیفتد.»

تیله‌های بزرگ قهوه‌ای وسط صورت تپلش می‌خندیدند. انگار وسط آن غوغا شربت بهارنارنج تعارفمان کرده باشند. کام‌مان شیرین شد. کنار دستم خانم جوانی بود که رو به مادربزرگ گفت: «خوب کردی. من هم الان برادرزاده شش ماهه‌ام را خوابوندم و آمدم. امروز باید می‌آمدیم.»

چادر به پای مادربزرگ پیچید سریع، ضحیِ کوچک را بغل گرفتم و گفتم شما چادرتان را جمع کنید نگران بچه نباشید.

همینطور که دعایم می‌کرد پرسیدم، شلوغ است چرا بدون مادرش آوردید؟ گفت: «مادرش چند صف عقب مانده من و دوتا نوه‌ام جلوتر آمدیم تا زودتر به سایه برسیم.»

دورش را گشتم، دختر بچه چهار ساله‌ی دیگری هم بود. انگار سوال بعدی‌ام را حدس زده بود که آرام گفت: «پدرشان نظامی است، اینها هم باید می آمدند. دخترم می‌گوید زندگی ما برای این روزها آماده است با شش ماهه‌هایمان با تمام هستی‌مان می‌آییم. 

آمدم در این راه تنها نباشند.»


سارا رحیمی

جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بجنورد

راوی‌راه؛ روایت خراسان شمالی

eitaa.com/raviraah


برچسب ها :