
یک هفتهای بود که در خودم گره خورده بودم. درد این ویروس سمج فروکش نمیکرد و خانه برایم شده بود قفسی که دیوارهایش هر روز تنگتر میشد. برای آنکه از این بیحوصلگی نجات پیدا کنم، گاهی کتابی باز میکردم یا چند خطی مینوشتم؛ امّا انگار دیگر هیچچیز رنگ نداشت، حرفهایم طعم نداشت، روزهایم کش میآمد و شبها دیر میگذشت.
بیهدف گوشی را برداشتم و وارد یکی از کانالها شدم. صفحه، سیاهپوش وفات حضرت امالبنین(س) بود؛ پر از پیام تسلیت و نوحه و دلداری. چشمم بین همهی آن نوشتهها گیر کرد به یک جمله:
«هرچه داریم از عنایت مادرِ عباس است.»
بیهوا روی یکی از آن کلیپها زدم. تصویر، صحنِ حرم حضرت ابوالفضل بود و همزمان صدای مداحی در گوشم میپیچید:
«گرفتارم، خبر داری از تموم اسرارم…
طبیبم میشی حالا که بیمارم…
مگه من کی جز امالبنین دارم…»
دلم پر کشید؛ انگار از تخت جدا شده بودم و وسط صحن ایستاده بودم. نفسِ گرم زائرها را حس میکردم، پرچمها را که میلرزیدند، و نوری را که از میان ضریح میتابید. دستهایم بیاختیار بالا رفت. امالبنین را به جوانمردیِ پسرش قسم دادم؛ به بازوانی که همیشه میگفتند زورش از همه بیشتر است. همانجا، همانطور که به بالش تکیه داده بودم، بیصدا شروع کردم به درد دل کردن. هرچه بغض مانده بود، هرچه حرفِ نگفته، مثل آب باریکهای از چشمهایم سرازیر شد. دنیا تار شد و انگار فقط صدای مداحی میماند و قلبی که تند میزد.
در همان لحظه، از پشت اشک، صدای زنگ گوشیِ مامان را شنیدم. صدایی که اول دور بود و بعد نزدیک شد. چند ثانیه بعد، در اتاق آرام باز شد. مامان وارد شد، مکثی کرد. چشمانم را که دید، انگار همه چیز را فهمیده بود.
با لحنی آرام اما پر از عجله گفت:
«بلند شو سمایی… روضهی حضرت امالبنین دعوتیم.»
سیده سماء حسینی
جمعه | ۱۴ آذر ۱۴۰۴ | #مازندران #ساری
بهارنارنج؛ روایت استان مازندران