
هیچوقت باورم نشد مادرم. مادر برایم مامانبزرگ بود؛ همان که غذاهای سادهاش هم خوشمزه بود، همان که روی سجاده مینشست و قرآن ختم میکرد و وقت استراحت، شبکههای تلویزیون را دنبال شنیدن روضه بالا و پایین میکرد.
مادر برایم مامانجون بود که همهی داروهای گیاهی را با خواصشان میشناخت، که لک روی خانهاش نمیافتاد، همان که همیشه وقت اذان رو به قبله قامت میبست و زیارت عاشورای هر روزش ترک نمیشد.
مادر برایم مادرم بود که یادم داد یک نفر هست که همیشه ما را میبیند. مادری که یادم داد میشود ساده زندگی کرد و عاشق بود.
مادر برایم آن مادر شهیدی بود که وقت بارداریاش مراقبت میکرد حرامی را انجام ندهد، که هر بار بچهاش را با وضو شیر میداد.
خودم را مادر نمیدیدم. منی که کمحوصله بودم، منی که یک پای خانهداری و آشپزیام لنگ میزد، منی که پایبند مستحبات نبودم، منی که…
وقتی ازدواج کردم، دو راه بیشتر نداشتم: راه اول این بود که صبر کنم تا مادر کاملی شوم، بعد فرزندم را به دنیا بیاورم. اما کی کامل میشدم؟ بیستسالگی؟ سیسالگی؟ چهلسالگی؟ اگر تا آخر عمر نمیشدم چه؟
راه دوم این بود که فرزندم را به دنیا بیاورم، با او بزرگ شوم و هر روز تلاش کنم تا برایش مادر باشم. وقتی آیهٔ «یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ» را خواندم و تفسیرش را دیدم که نوشته بود خدا فرزند مؤمن را از پدری کافر خلق میکند، مطمئن شدم که باید دومی را انتخاب کنم.
من یک درخت آفتزده بودم، اما یک دانهٔ سالم به شاخ و برگم داشتم: دانهٔ محبت علی. امید داشتم آنکه زنده را از مرده بیرون میآورد، آن دانهٔ سالم را در قلب فرزندم بکارد و پرورشش بدهد. امید داشتم نسل زندهای از من مرده باقی بماند. نمیدانستم تا کی در این دنیا خواهم ماند تا بیستسالگی؟ تا سیسالگی؟ تا چهلسالگی؟ فقط میدانستم که میخواهم این دانه در این دنیا از من یادگار بماند.
بچههایم به دنیا آمدند. همراهشان بزرگ شدم. وجوه تازهای از خودم را بیپرده دیدم. تلاش کردم که مادر باشم. روزهایی توانستم، روزهایی نتوانستم. هنوز هم دارم آفتهایم را میکشم. نمیدانم عاقبتم چه خواهد شد، اما تنها امیدم به خداست. به او که زنده میکند، به او که خلق میکند زندهای را از مردهای.
فاطمه نصراللهی
پنجشنبه | ۲۰ آذر ۱۴۰۴ | قم