چهار شنبه, 11 تیر,1404

مادری دلاورانه

تاریخ ارسال : یکشنبه, 01 تیر,1404 نویسنده : لیلا دوستی‌فرد زنجان
مادری دلاورانه

روایت هم‌صحبتی با خانواده شهید دلاور امیرخانی:


میان بوق کشدار تلفن زنی با صدایی رسا و پراطمینان پاسخ داد. پس از بیان تسلیت و پیشنهاد دیدار، لحظه‌ای سکوت کرد و سپس گفت: 

«نه عزیزان، به من تسلیت نگویید تبریک بگویید! خداوند این قربانی را قبول کند.» 


سخنانش مانند موجی سرد از پشت گردنم پایین رفت. مادری که دلاورش را قربانی خدا می‌خواند و به جای اشک، شکرگزاری می‌کرد.


عصر همان روز، به همراه جمعی از دوستان نویسنده به خانه شهید رفتیم. صدای سرود حماسی که از بلندگوها پخش می‌شد، ضربان قلبمان را تند می‌کرد. 


هنگام بالا رفتن از پله‌ها، به جای صدای ناله و شیون، فضای خانه را صلوات و شعارهای مرگ بر آمریکا پر کرده بود. اینجا نه مجلس عزا و خانه عزا که بلکه خانه استقامت بود. 


بیتی شعری یادم آمد زمزمه کردم:

«مادران شهدا گهواره‌ها خالی 

لیک پر از نور خدا شد این خانه‌ها»


در اتاق، عکس شهید را میان انبوهی از گل‌های گلایل سفید و نور شمع‌ها قرار داده بودند. 


مادر، خواهر و همسر شهید در صدر مجلس نشسته بودند. دختر نوجوان خانواده با روسری آفتابگردانی که بر زمینه قهوه‌ای نقش بسته بود، با وقاری خاص در کنارشان نشسته بود. گویی حالا همه آن‌ها هر یک دلاوری بودند. 


نزدیک رفتم و مادر شهید را در آغوش گرفتم: 

 «در بیان احساساتم درماندم... تبریک بگویم یا تسلیت؟ 

گفتم: با امام علی محشور باشند.»


مادر با لبخندی آسمانی پاسخ داد: «بگو: منزل جدید پسرم مبارک باد.» 


اشک چشمانم را گرفت. در گوشه‌ای نشستم و به فضای خانه با فرش‌های ساده، دیوارهایی پر از عکس‌های جوانان رزمنده از نگاهم گذشت. 


در ویترینی شیشه‌ای، یادگاری‌های جبهه به نمایش گذاشته شده بود: کلاه‌خودی فرسوده، قرآنی کهنه، مشتی خاک خط مقدم، پلاک سربازی و قمقمه‌ای که هنوز بوی جبهه می‌داد.


مادربزرگ شهید در گوشه‌ای نشسته بود و زیر لب زمزمه می‌کرد: «یا زینب»... غمش را به صبر زینبی گره می‌زد. 


این مادر سالخورده، سال‌ها پیش در جنگ تحمیلی پسرش را تقدیم کرده بود و امروز نوه‌اش را.


همسر شهید شروع به صحبت کرد: «مشت‌های گره کرده ما، سوخت موشک‌هایمان است.» غم نفسش را سنگین کرده بود. صدایش کمی می‌لرزید، اما اشک نمی‌ریخت. کلماتش با آه و بغض درهم می‌آمیخت اما گریه و ناله سستشان نمی‌کرد.


مادربزرگ تسبیح دانه درشتش سرخش را می‌چرخاند و نام علی‌اکبر را بر زبان می‌آورد تا داغ جوانش را با نام جوان کربلا آرام کند. آنجا جوانی را از دست داده بودیم، اما خانواده‌اش کوچک‌ترین نشانه‌ای از ضعف بروز نمی‌دادند. 


دل‌هایشان بی‌قرار بود. قرار دل‌های داغ دیده‌شان فقط آرزوی نابودی اسرائیل بود.


لیلا دوستی‌فرد

دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #زنجان

روایت زنجان

eitaa.com/revayat_zanjan

 

برچسب ها :