خیابانهای منتهی به مصلای رشت درحال بسته شدن بود، دقایقی را درترافیکی عظیم سپری کردیم و به ناچار گوشهای در این شلوغی از ماشین پیاده شدیم. دست دخترکم را گرفتم و میان سیل جمعیت به سمت مصلی راه افتادیم. آسمان خاکستری بود و غبار غمگینی در خود جای داده بود. گرما و شرجی هوا پیشانی نمازگزاران را خیس کرده بود. همه اما پرشورتر از همیشه چونان ماری زخم خورده خود را به مصلای رشت رساندند.
عدهای با مشتهای گره خورده بغضهای خستهی خود را بر سر اسرائیل فریاد میزدند. پیر و جوان، مرد و زن، همه آمده بودند تا محکوم کند جنایت کثیف سگهای ولگرد را...
و من، خستهتر از همیشه به دنبال پناهی برای آرام کردن طوفان درونم به صحن مصلی و به جمع دلسوختگان پیوستم. اشک امانم را بریده بود، دلم روضهای از جنس "امان از دل زینب میخواست."
امام جمعه هم دل بیقراری داشت. در بین ایراد خطبهها چندین بار بغضش شکست و همنوا با نمازگزاران اشک میریخت. مصلای رشت یکپارچه میگریست و اینچنین رقم خورد یک آدینهی تلخ غمانگیز دیگر... خرداد ماه را گرچه ماه تولدم هست ولی دوست ندارم، بهار تلخی برایمان میسازد این ماه غریب...
راضیه جمالزاده
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴٠۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
ble.ir/pas_az_baran