شنبه, 20 اردیبهشت,1404

مثل دیشبی!

تاریخ ارسال : سه شنبه, 14 اسفند,1403 نویسنده : طاهره نورمحمدی گرگان
مثل دیشبی!

جشن عقد برادرش بود. چند خانم جوان با موهای شینیون کنارش ایستاده بودند و با خوشرویی خوشامد می‌گفتند. نگاهم نکرد. متوجه شدم اما به روی خودم نیاوردم. دست دادم، تبریک گفتم و کنار میز یکی از فامیل‌ها نشستم.


در تشییع یکی از اقوام هم همین رفتار را تکرار کرد. این‌طور رفتارها از او زیاد دیده بودم، اما نه با من؛ حالا این‌بار ترکش‌هایش به من هم خورد!


روز بعد از وداع با دو رهبر شهید حزب‌الله در حسینیه ثارالله -شهید سید حسن نصرالله و شهید سید هاشم- به خانه‌اش رفتم. یعنی اول زنگ زدم و پرسیدم که تنهاست یا نه.

گفت که تنهاست؛ بچه‌ها باشگاهند و همسرش هم تا نه، ده شب درگیر حسابرسی آخر سال بانک.

ساعت پنج بود و هوا گرگ‌ومیش.


مجری ماهواره داشت تشییع دیروز بیروت و پرواز جنگنده‌های اسرائیلی در ارتفاع پایین روی سر جمعیت را تحلیل می‌کرد. روی جلو مبلی، استوانه‌های شیشه‌ای ترک‌دار پُر از تنقلات چیده شده بود: انجیر خشک، عناب، پولکی و نبات با طعم‌های جورواجور، گل محمدی و چوب دارچین.

سینی یاقوت‌نشان چای را سمتم جلو کشید: "یعنی خودشونن توی تابوت؟!"


یکه خوردم! خیلی یکه خوردم! حواسم به استکان چای نبود. به همان اندازه که از حرفش تعجب کردم، او بی‌خیال بود!

اسمش را صدا زدم: ...!!!

- هیچ بعید نیست با احساسات مردم بازی کنن!

- منم دیشب رفتم حسینیه‌ها!


انگار حرف من شاخ‌دارتر از حرف خودش بود. لب و دهانش را گاز گرفت:

- تو با چه جرأتی رفتی اونجا؟!

- چه جرأتی چیه؟! این‌قدر می‌شینی پای ماهواره که هر چی می‌گن، سمعاً و طاعتاً!

- هه! نه که تلویزیون جمهوری اسلامی همه چی رو راست می‌گه! اصل مطلبو باید از اونور شنید!

- اگه اصل مطلبو می‌گن، پس چرا می‌گی با چه جرأتی رفتم؟! تو واقعاً امنیت رو توی شهر و کوچه احساس نمی‌کنی؟

- کدوم امنیت؟! مردم تا خرخره افتادن توی گرونی! ما خودمون بدتر از غزه و لبنانی کم نداریم!


فهمیدم سر پرسودایی دارد. از اینکه توی آن سرما و سر شب به چنین مراسمی رفته بودم، زورش آمده بود. این‌جور وقت‌ها سرش درد می‌کند برای کل‌کل کردن و حواسم بود که خودش را به خواب زده. ادامه داد:

- چطور، نمیای توی دورهمی‌ها و فلان جا؟! واسه این‌جور جاها خوب وقت می‌ذاری؟!


خندیدم: "بذار یه وقت مناسب راجع به باور‌هامون حرف بزنیم."

- دقیقاً! خوب گفتی! دختره می‌خواد توی خیابون بدون روسری باشه! عقیده‌ش اینه! باورش اینه! عیبه؟!


همه‌اش دوست داشت بحث را به این سمت بکشاند. گفتم:

- من الان اومدم ببینم داستان کم‌محلی تو توی جشن چی بوده؟! من که نمی‌خوام فرار کنم. یه وقتی می‌شینیم صحبت می‌کنیم راجع به این.


درِ شیشه‌های تنقلات را یکی‌یکی برمی‌داشت و تعارف می‌کرد:

- آها! خیلی از دستت ناراحتم.


هر چه فکر می‌کردم، عقلم به جایی قد نمی‌داد. پرسیدم: "چرا؟!"

- برای اینکه در مورد دختر... ام که با پسر فلانی دوسته، همچین حرفی زدی؟!


دیگر داشتم پینوکیوی ۲ می‌شدم، با این تفاوت که دروغ از دیگری بود و بلند شدن شاخ‌های فرضی از من!

- چرا باید همچین حرفی بزنم؟! شما حرفای معمولی رو به زور از من می‌شنوین، چه برسه به این؟!


تمام صراحتم را ریختم توی همین دو جمله؛ آن‌قدر که نیازی به توضیح اضافه نباشد. او هم حرف‌هایش را ادامه داد که آره، به خاطر این حرف چنین شد و چنان شد...


من هیچ نگرانی از چنین و چنان گفتن‌هایش نداشتم. کسی که حسابش پاک است، از محاسبه چه باک؟!

تهِ حرف‌هایش فهمیدم دختر فامیلش از روی شور و شیطنت جوانی و برای قُپی آمدن، این حرف را به من چسبانده...


تمام‌قد و محکم‌تر از قبل گفتم: 

- حالا می‌فهمی چرا برای این‌جور دورهمی‌ها وقت نمی‌ذارم و برای مثل دیشبی وقت می‌ذارم؟! من اونجا خودم رو می‌سازم و اینجا از خزعبلاتتون باید بسوزم.


خیلی حیفم آمد! خیلی دلم سوخت که در این شتاب عمر، وقتم را برای توضیح دادن حرف‌های نابجای دیگران بگذرانم!

کاش کمی فکرهایمان را وسعت بدهیم و در پیله کوتاه‌بینی و کج‌بینی گرفتار نشویم! مثل مردم غزه! مثل مردم لبنان!


طاهره نورمحمدی

دوشنبه | ۶ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان


برچسب ها :