مامان ریحانه تازه شانهی آن درد بیدرمان را به خاک مالیده. داروهای بیرحم دو رگ از قلبش را گروگان گرفتند. هرازچندگاهی میکشانندش بخش مراقبتهای ویژهی قلب. طبیبها میگویند بیقراری زهر است.
دیروز چهار بر محلهشان را زدند. اگر زنگ میزدم و میگفتم تهران را رها کن و بیا اینجا بیراه نگفته بودم. اما چطور چنین درخواستی را باید به زنی داد که در جنگ تحمیلی قبلی این سرزمین، با مردش تا نزدیک خط اصلی معرکه رفته. بگویم بیا و عقب بنشین؟ زنی که سه تا بچهی قدونیمقد که یکیاش نوزاد بوده را با یک ساک وسیله رو به جلو رفته را در جنگی دیگر برگردانم کجا؟ زنی که امداد میرسانده و کار با اسلحه برای روز مبادا به زنان یاد میداده را از خانهاش آواره کردن جفاست.
کلمات را در گلو مهار میکنم مبادا بپرند و آبرویم را پیش مامان ببرند. اما مادرها حرف نگفته را هم میدانند. یکباره گفت: «به برادرانت بگو اصرار نکنند برای بیرون زدن ما از تهران. من و بابا همین جا هستیم. آدم که خانه و زندگیاش را با دوتا تقوتوق ول نمیکند برود. اگر مملکت قربانی و خون میخواهد برای سرپاماندن که ماها در اولویتیم.»
چیزی میان گلویم سفت شده. میخواهم مثل همیشه به مادرم افتخار کنم اما کم آوردهام. خودش باز راهگشای میکند: «اگر تقدیم جان و جسم ما به گلوی این نامرد بی شرافت فشار بیاورد و نفسش را بگیرد هم که عاقبت به خیری است. شاید خدا من را از سرطان رهاند تا برای وطنم بمیرم.»
همیشه به مامان بالیدهام که جان و مال و عمرش سر دست بوده برای «ایران» اما حالا بیشتر. کمر راست میکنم، حیف است دختر چنین مادری این روزها سلحشورانه، مثل سربازی در میدان زندگی نکند و نمیرد اما اشکهایم دیگر به اختیار من نیستند.
سمیه عالمی
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #قم
مهر وطن
ble.ir/mehr_e_vatan