هوا تاریک بود که از صداهای مهیبی بیدار شدم.
بیشتر اوقات، با شنیدن صدای رعد و برق و هیاهویش، نماز آیات، واجب میشوم.
چشمهایم را چند بار فشار دادم و روی تخت نشستم. همسرم که داشت از درِ بالکن بیرون میرفت، سرش را رو به من گرفت: "پاشو، حمله شده"
حرفش را جدی نگرفتم، از اُتاق بیرون آمدم. دخترم روی مبل نشسته بود و چشمهایش حکایت شببیداریاش را داد میزد.
کتاب "منزندهام" در دست داشت و انگشت سبابهاش را جایی وسط برگههای آن نشان گذاشته بود.
میخواستم تلویزیون را روشن کردم، روی میز و فرش جلویش را نگاه کردم: "کنترل رو ندیدی؟"
صداها را شنیده بود.
کتابش را روی میز گذاشت: "مامان، صدای چی بود؟"
تا قاب صدا و تصویر، نورش را توی اتاق پهن کند، هیچ جوابی برایش نداشتم.
جملهی قرمز رنگ پایین شبکهی شش نوشتهبود: "اسراییل به ساختمانهای مسکونی حملهی نظامی کرده."
بچههای دیگرم بیدار شدهبودند. ترسِ توی چشمهای کودکان غزه مثل تیر فرو رفت گوشهی قلبم.
صدای تلویزیون را کم کردم تا دوباره بخوابند.
ذهنم رفت سمت جنگ و اسارت معصومهی کتاب.
کلمات را پشت لبهایم به صف کرده بودم تا به دخترم بگویم: "الان موقع خوندن این کتاب نیست. چند روز دیگه دوباره ادامش بده."
دختر هفدهسالهام کتابش را از روی میز برداشت و مثل قرآنِ شهید رئیسی در سازمان ملل بالا برد: "مامان، ما مثل معصومه نه از مرگ میترسیم، نه از شهید شدن، نه از جنگ."
مهدیه مقدم
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران