
هر سال، روز زن به سفرهخانه و بلالفروشی کنار خیابان ختم میشد، اما پارسال نه! اصلاً من و محمدجواد، بعد از شهادت رفیق گرمابه و گلستانش، حال و حوصلهٔ رفتن به هیچجا را نداشتیم. رفیقی که از برادر به ما نزدیکتر بود. هر وقت محمدجواد مأموریت بود، مأموریتهای خصوصیاش را میسپرد به محمدجواد تمسّکی. مناسبتی چیزی که پیش میآمد — مثلاً تولد زینب، یا تولد من — هر جا بود، تلفنی به رفیقش سفارش میکرد: «میری یه دسته گل از گلهایی که میگم میخری، فلان چیز هم میخری، فلان ساعت میبری خونهٔ ما. حتماً هم میدی خودِ زینب یا خانمم.»
شهید تمسّکی بیچونوچرا، مو به مو سفارشات محمدجواد را اجرا میکرد. با حجب و حیا، هدیه و دستهگل را تحویل ما میداد و میرفت.
بعد پر کشیدن او، هر دوی ما انگار افسردگی گرفته بودیم. روز زن بود و محمدجواد میخواست مرا خوشحال ببیند. گفت: «بیا بریم بیرون یه دور بزنیم.»
—اگه اونجایی که من میگم بریم، قبول.
—کجا؟
—تو مسیر بهت میگم!
وقتی گفتم مزار محمدجواد، تعجب کرد! و گفت: «دقیقاً حرف دل منو زدی!» انگار تنها جایی که کمی حالمان را عوض میکرد، مزار شهید تمسّکی بود. ساندویچ خریدیم و رفتیم. نشستیم کنار مزارش. محمدجواد گفت: «الان شهید داره مارو میبینه.» خندیدم و جواب دادم: «آره، حتماً میگه رفقای ما رو نگا کن، انگار اومدن پیکنیک!»
—هر وقت با بچهها میرفتیم بیرون، کلی خوراکی و چایی میذاشتی برامون. بچهها میگفتن: «مگه اومدی اردو؟!»
—ولی محمدجواد هر وقت منو میدید، میگفت: «آبجی، من مثلِ برادرت، هر چی خوراکی برا محمدجواد میذاری برا منم بذار.»
یکییکی خاطراتمان دوباره زنده شد. محمدجواد آهی کشید و گفت: «یادته فاطمه؟ هر وقت دوتایی ما رو میدید، میگفت این سری یه پسر بیارید، علیاصغرش کنیم. دلمون ضعف کرده برا بچه!»
—آره یادمه، شما هم میخندیدی و میگفتی: «همچین میگی این دفعه پسر بیاریم، انگار ۴ تا دختر داریم! خوبه فقط یه زینب داریما.» شهید تمسّکی هم لبخند به لب جوابت را میداد. میگفت: «باشه حالا که ناراحت شدی، یه دوقلو. ترجیحاً جفتشون پسر باشه. هر دوشونو علیاصغر کنیم. یکیشون دست من، یکیشون دست تو، ببریم تو مجلس.»
مناسبتها، چایخانهٔ هیئت شهدا، ماه محرم، دههٔ اول… برای من و محمدجواد پر بود از خاطرات محمدجواد تمسّکی.
...
چشم باز میکنم و میبینم، امسال به کل مثلثمان از هم پاشیده! حالا من ماندهام و دو سنگ مزار. لبخند زیبایشان را توی قاب عکسها میبینم و اشک میریزم. رو میکنم به هر دوی آنها و با حسرت میگویم: «کمتر از دوماه به تولد محمدحسن مونده. میخوام انشاءالله محرم علیاصغرش کنم. بگید ببینم، کدوماتون میبریدش تو مجلس؟»
فاطمهسادات مروّج؛ روایت همسر شهید محمدجواد سیفایی
سهشنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۴ | #کاشان