آن موقعها که جنگ برای ایران نبود. جنگ برای ما بود. برایِ منِ تازه افغانستان رفته. ماه دوم بود یا سوم از نو عروسیام که طالبان آمد و یکهو پرچمِ سه رنگ شد یک رنگ.
پرچم سفید شد و ندانستم آن روز بخت من چه رنگ است؟
روزهای بهار، بهار بامیان که سبز بود و پرچم سفید انگار رخت عروسیاش گشته بود.
بزرگ شدهی ایران بودم. هستم یعنی، وقتی ایران خانمِ همسایه میگوید: تو نمیترسی نه! جنگ دیدهای.
ندیده بودم. گفتم من توی همین بیمارستان حضرت زهرا که حالا نامش را تغییر دادهاند دنیا آمدم.
نامم توی پرونده زایمانهایِ زمستانِ هفتاد و نه است.
چه کسی پی نامم میگردد. اصلا پروندههای تولد چقدر مهم است؟ خودم هم دنبال نامم میگردم وقتی که دیگر نیستم.
صدایِ کِلهای بلند و دنبالهدارِ دختر جوانی میآید. حاج خانوم میگوید لیلا عروس آورده. لیلای کوچه بغلی.
یاد عروسیام میافتم. یاد اولین شبی که تویِ کانالِ خبر تلویزیون افغانستان سخنرانی آقای خامنهای را دیدم و یک هو یک جوری زیر دلم لرزید و گریهام گرفت که انگار یک مشت زدهاند به بینیام. بینیام سوخت و از چشمهایم اشک آمد.
صدای جیرینگ جیرینگ النگوهام بلند شد وقتی دستم را تند آوردم بالا که جلوی گریهام را بگیرم که نگویند نوعروس پشتِ رهبر ایران دلتنگ شده.
دلتنگ آقاش نه، دلتنگِ رهبر ایران.
چادر نماز مامان را بغل گرفتهام. توی کوچه پر شده از آدم، دسته دسته همسایههایی که صدا شنیده و ریختهاند بیرون.
صدای پدافندی، لرزشی، چیزی...
راضیه، نوهی ایران خانوم که «راء» را «لام» تلفظ میکند و چشمهایش گاهی لوچ میشود میگوید: «حاضلی اسلائیل نابود بشه ولی تو بمیلی؟»
ایران خانوم نگاهم میکند. راضیه هم. میگویم من یک سر و تن و یک نامم.
یک نام که توی پرونده زایمانهای سال هفتاد و نه است.
سر و تنام اینجاست توی کوچههایی که زمین خوردهام، سر زانویم پاره شده، گره کرده و بلند شدهام.
جانم اینجاست، توی کوچههایی که باهم پرچم بالا گرفتیم و گفتیم مرگ بر اسرائیل.
یک نام برایم میماند، که دوست دارم روی سنگهایی حک شود که وقتی با نط سرخ مینویسند شهید، حتما بگویند که آقا و رهبرش فرمان داده بود و او همان محبُ مطیعِ افغانستانی بود.
مطیع همان مردی که توی بامیان، جلوی کانال خبر افغانستان، از دلتنگیاش گریه کرده بود.
نرگس السادات نوری
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان
مجموعه ادبی روایتخانه
ble.ir/revayat_khane