چهار شنبه, 11 تیر,1404

محبتِ ناتمام

تاریخ ارسال : دوشنبه, 08 اردیبهشت,1404 نویسنده : مریم خوشبخت بندرعباس
محبتِ ناتمام

دوستم پیشنهاد داد برویم سازمان انتقال خون. گفتم: «دیگه یه روز گذشته اونجا خبری نیست. همه رفتن خونشون رو دادن. سازمان هم گفته فعلا کافیه»

بی‌خیال نشد. اصرار کرد و من هم قبول کردم. در ذهنم تصویر محوطه‌ی خالی از جمعیت دور زد. رسیدم در سازمان انتقال خون. ماتم برد. هنوز تا توی محوطه صف بود. «مگر می‌شد؟ اینها دیگر که بودند؟»

رفتم داخل. باز هم آدم بود در تکاپوی اهدای خونش. مردی سفید پوش، در حال کشیدن چرخ دستی پر از کیسه های خون، روی کف کاشی شده بود.

نیاز به پرسیدن نبود که «چرا اومدید؟» یا «گفتن دیگه لازم نیست خون بدید پس چرا...؟».

از دخترهای کم حجاب تا دخترهای چادری. از پسرهای شلوارک پوشیده تا پسرهای یقه بسته‌ی ریش بلند. همه یکدل شده بودند تا هر چه در رگ دارند، بدهند. لبخند به لب و سینه سپر کرده...

در این دود و غبار و آتش و خاکستر، باز هم نور را دیدم. همین روزنه‌ی نور همدلی، غیرت و ایمان، سازمان انتقال خون را از خون گرم و پر و شور و حرارت مردم همیشه همراه، لبریز کرده بود.

مریم خوشبخت

یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ ا حوالی عصر | #هرمزگان #بندرعباس سازمان انتقال خون


برچسب ها :