بعد از نماز مغرب و عشاء در حرم امیرالمومنین(ع) با دوستم به صف غذا رفتیم. صف بلندبالایی که سالم بیرون آمدن از آن دست خدا بود. از لابهلای صلواتها رد شدیم و به صفبندیهای داربستی که رسیدیم، بالاخره نفسم آزاد شد. دو دختر بچه مدام جلویم شیطنت میکردند؛ از داربست بالا میرفتند، میچرخیدند، میخندیدند. ناگهان یکی از آنها که به نظر ۶ یا ۷ ساله بود، بدون هیچ پیشزمینهای بعد از کمی زل زدن به من و دوستم، به ما اشاره کرد و با لهجهی عربی پرسید: «عراقی؟»
خندیدم و جواب دادم: «ایرانی»
تصور هر واکنشی را داشتم غیر از آن کار؛ با دستش برایمان قلب درست کرد. خندهی کودکانهاش، مرا به خنده انداخت. قلبش را نصف کرد و همانطور که جلو میرفتیم، دستش را بالا آورد که یعنی «کاملش کن». من و دوستم هم کاملش کردیم. لحظهای بعد، دستهایش را باز کرد و هر دویمان را در بغل گرفت. زن پشت سرم انگشتش را پشت کمرم فشار داد و گفت: «این بازی ها رو بذارید برای بعد... برید جلو»
جلو رفتیم. دختر بچه با صورت سبزه و موهای قهوهای فر، لبخند پهنی زد و چیزی به عربی گفت. آنقدر سریع که لبخند مستاصلی زدم و جواب دادم: «لا أفهَم»
به محض گرفتن غذا، با چوبپر خادم، به بیرون هدایت شدیم. قبل از آنکه دویدن دو دختر سرعت بگیرد، روی شانهاش زدم. گوشیام را بالا گرفتم و گفتم: «مُصَوَر... مُصَوَر»
همان عربی دست و پا شکسته را هم در موقعیتهای اضطراری فراموش میکردم. لبخند زیبایی زد. انگشت اشاره را جلوی صورت چرخاند و دستش را به چپ و راست در هوا تکان داد و چیزهایی زیر لب گفت. منظورش را فهمیدم. با همان خندهی پر محبت کودکانه، مثل خیلی از دختر بچهها دوید و حسرت یک عکس یادگاری را بر دلم گذاشت.
مریم خوشبخت
سهشنبه | ۱۴ مرداد ۱۴۰۴ | #عراق #نجف
مُشتا؛ روایت هرمزگان
ble.ir/moshta_revayat