آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگی باید چشید
پسوند شهیدش باور کردنی نبود، امسال عجب سال پر بهایی شده، بهاء میدهیم و جهان پر بها میشود.
در به در دنبال کتابی مجلهای بودم که به بهانهاش محفل کتابخوانی راه بیاندازم و حداقل دلی سبک کنم.
این مواقع مثل مرغ سرکنده میشوم و از درون به دنبال همدردی. اما اجبار حضور در اداره بودن و مشغلههای اداره اینبار نمیگذاشت مثل دوران شهید سلیمانی بیرون بزنم و با یک پیامک نزدیک به صدنفری را ناگهان در اولین ساعات خبر با دوست عزیزی میزبانی مراسم کنیم.
یک روز گذشته بود و دیگر دلم روا نمیداد. کتاب «سید عزیز» را یافتم. شماره دختر لبنانی را هم پیدا کرده بودم گوشی را بر نمیداشت. پیامک دادم: «مرا نمیشناسی و نمیشناسمت، اما دردمان مشترک است. دوستداشتی دیدهمان را به حضورت روشن کن...»
بعد از پیامک، بچههای کارگاه تاریخ شفاهی را به نیت شهید برای دو ساعت بعدش دعوت کردیم.
نیت را به خدا سپردیم و گفتیم تنها هم بودیم کتاب را با هم می خوانیم.
جلسه را با نام کتابخوانی راس ساعت شروع کردیم. بنا شد هر کس روایتش از سید حسن را بگوید و بعد کتاب بخوانیم...
روایت شروع شد به نفر پنجم که رسید... در زدند و دم در ایستاد. رفتم جلو و با صدای آرام گفت من «زینب» هستم نگاهش کردم... چشمان نزدیک به سبزش با کنجکاوی به من نگاه میکرد. بدون اینکه بداند کجا و کی هستم دعوتم را به درد مشترک اجابت کرده بود... دوست داشتم در لحظه محکم در آغوشش بگیرم. اما ماسک روی صورتش مرا عقب راند. هر چند که بعدا فهمیدم دلیلش حفاظت است.
نشست و اجازه خواست سکوت کند. بودنش برایم کافی بود.
شروع کردیم نفر به نفر ادامه دادیم. «سید حسن سال ۶۰ به عنوان سرتیم هندبال مسابقات ایران آمد و گفت با ورزش میتوان صهیونیست را شکست داد، اولین رهبری بود که مسیول وجوهات امام خمینی در لبنان شد، در خاطراتش او و عماد مغنیه را مرغ عشق میگفتند بس که مهربان و وابسته بودند، ارتباطش با حاج قاسم عجیب و توصیف ناپذیر بود و...»
زیاد نبودیم و رسید به زینب. خودش شروع به صحبت کرد.
زینب به عربی شروع به حمد و ثنای خداوند کرد. چه لهجه زیبایی، دوست داشتم روی تکرار بزنم که دوباره بشنوم. صدایش آرام اما محکم بود.
خواست شروع کند پشیمان شد. سکوت کرد و سرش را پایین انداخت گفت میخواستم نکاتی بگویم اما نه بگذارید اجازه بگیرم.
دلم خالی شد فکر کردم نمیخواهد حرف بزند.
ادامه داد احساس کردم میان دوستانم هستم میخواهم اجازه بگیرم خودم را نگه ندارم، سختی و عذاب نکشم.
بیرون از اینجا برای اینکه گمان نشود از ضعف اشک میریزم، اشک نریختم، محکم حرف زدم. اکنون هم محکم هستم اما غمگین اجازه بدهید غمم را اینجا آسوده بریزم و میدانم شما میدانید از ضعف نیست. دلم بیتاب است.
برگشت و نگاهم کرد. خندیدم گفتم «عزیزی ما با هم بناست همدردی کنیم، پس همه راحتیم در این اشک» جمله به پایان نرسید قبل از اولین اشک بیصدا هق هقش بلند شد گویا این اشکها طوفان مانده بود در گلویش...
سکوت، اشک، خلوص و غم... با برگهای پتوسی که روی میز در آب غوطه میخورند انگار هوا را شرجی ایمانی کرد...
زینب که لب وا کرد جز عشق حرفی نزد، عشق با جنسی دیگر اما نتیجهای غریب که انتظارش را نداشتم سرش همچنان پایین بود:
«ما بزرگ شدیم با عشق سید حسن نصرالله... همیشه میگفتیم حسین عصرنا، حسین عصر ماست که زیر سایهاش قد میکشیم و بزرگ میشویم.
در اینسالها بیست نفر از فامیل و دوستانم شهید شدند. بچه دو ساله، دوازده ساله... اما حرفمان یکی بود و با قوت اشکی در چشم نیاوردیم و گفتیم «فدا به اجر سید» برای ما یعنی فدای پای سید.
با قلبمون وقتی برای زیارت تمام حسین بابی انت و امی را می گفتیم هم برای او هم برای سید حسن نصرالله با تمام جونمون میگفتیم، پدرم، مادرم، بچههام، نفسم، مالم و جونم فدای اونها.
بالیدیم و بزرگ شدیم و احساس غرور داشت که خودمون رو فداش میکنیم. روزی که برای رشته پزشکی دانشجوی ایران شدم داستان کمی فرق کرد مدام میگفتم خدایا من راه دورم منو با گرفتن پدرم، مادرم، برادرم امتحان نکن که اگر بروند کنارشون نیستم اما نمیدونستم قراره با عزیزتر از اونها امتحان بشم با کسی از جونم عزیزتره...
پدرم برای دلتنگی نکردن از وقتی ایرانم به من زنگ نمیزد ولی وقتی خبر سنگین رسید برای قوت دادنم زنگ زد گریه کرد گفت قوی باش...
کلمه شهید معنی نداره من هر روز منتظر ساعت پنج مینشینم...
-انگار ساعت پنج برای ما مقدس شده... این همان ساعت دیدار است... من تا آخر عمر منتظر ساعت پنج میمانم این ساعت دلتنگی ما شده، مطمینم میاد و صحبت میکنه. میدونی چرا؟!...
هر چند روز و هر زمان این ساعت صحبت داشت، آخرین باری که آمد در مورد یکی از شهدا بود و او در انتهای صحبتش گفت «الی لقاء»!
میدونین یعنی چی؟!
ما در لبنان دو نوع خداحافظی داریم یکی «وداعأ» این خداحافظی دیداری بعدش نداره و «الی لقاء» یعنی به امید دیدار مجدد.
سید همه حرفهاش صدق بود. او گفت به امید دیدار مجدد من با تمام وجود مطمئنم میبینمش...
سال۲۰۰۶ هم سه روز نبود و آمد امروز هم سومین روزه نمیدونم چرا هنوز نیومده...
رفتار با قدرتش زمان عرق کردن صورتش مقابل چشمانم هست!!!
- خندههایش از مقابل صورتم رد میشود. گریهاش فقط برای امام حسین و حضرت زهرا بود و شهدای مظلوم.
همیشه عرقش را با یک دستمال پاک میکرد اما روزی که خبر شهادت پسرش را دادند گفت عرقم را روی صورتم خشک نمیکنم تا صهیونیست گمان نکند اشکی آمده و پاک کردم.
ما امروز در لبنان داستان امالبنین هستیم... امالبنین پسرها یکی یکی داد تا حسین بماند و از رفتنش داغدار شد. مادران شهدای ما هم یکی یکی فرزندان را فدای پای سید کردند و اکنون داغ دلشان سنگین است.
اما همان سید عاشق و شیفته کس دیگری بود و ما را هم شیفتهاش کرده بود ما با تمام داغمان غصه او را میخوریم!
- ما غصهٔ رهبرمان را میخوریم، وقتی در ایران میگویم سید قائد چنان گفت همه اطرافیان فکر میکنند رهبرمان سید حسن نصرالله را میگویم اما نه!
ما در لبنان بچههای سید حسن نصرالله هستیم همه آنجا بین خودمان به او «بابا» میگوییم ما با عشق رهبر با عشق ایران بزرگ شدهایم و او مرجع تقلید ماست.
یکی از سالها دنیای عرب به سید حسن نصرالله جایزه برترین مرد جهان را داد چون تمام جهان درگیر کلمات او بودند اما او رفت سمت سید علی خامنهای و دست او را بوسید و به همه ما فهماند که او با تمام عظمتش سرباز رهبر است. ما هم عاشقانه سربازان سید علی هستیم تا ابد.
ما با صبر و بصیرت بزرگ شدیم.
با تفکر...
و ما منتظر دیدارش میمانیم...!
مریم یوسفیپور
سهشنبه | ۷ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan