روزی که مهمان مادرت شدیم، تازه دو روز بود که پیکرت را پیدا کرده بود. از بین خروارها خاک و آجر و سنگ و آهن، تکههای پیکر بیسرت را بیرون کشیده بود؛ با دستهای خودش... از بوی عطرت فهمیده بود؛ بویی مخصوص که تا آن روز استشمامش نکرده بود.
موشک در منطقه محیبیب به ساختمان حزبالله خورده بود و همه چیز را کن فیکون کرده بود. رفقایت آن طرفتر را میگشتند. میگفتند وقتی موشک خورده اینجا بودهای و نماز میخواندهای. مادرت ولی چند متر آن طرفتر پیدایت کرد: از بوی عطرت. تو پسر دومش بودی که شهید میشدی و او با بوی عطر بیگانه نبود.
آجرها و سنگها را کنار زد. رد خون دستهایش به خورد خاک رفت. رسید به پیکرت، به سجده افتاده بر سجاده، بیسر... اشکها بیامان سر خوردند روی صورتش. دست گذاشت به پیکرت. دلش میخواست بغلت کند. دو سه ماهی از شهادتت میگذشت. دلش تنگ شده بود برایت. دستش را گذاشت روی بدنت و ناباورانه دید که تکههای پیکرت نقش زمین شد. بلند گفت: "حمدلله" و اشکها دوباره بیامان آمدند. شهادت بچههایش را خودش خواسته بود. با عباس ازدواج کرده بود چون عضو مقاومت بود، تو و علی را تربیت کرده بود تا عضو مقاومت شوید و برای شهادتتان دعا کرده بود.
سجاده پاره پارهات را برداشت. مشتهایش را پر از خاک تبرکی کرد. قرآن پاره و خاکیات را که قبل از نماز برای آخرینبار خوانده بودی، بست، روی چشم گذاشت؛ و بلند شد. پارههای جگرش را، تو را، میبردند برای آزمایش دیانای و خودش با دسته گل آمد فرودگاه، به استقبال ما. روزی که مهمانش شدیم، تازه دو روز بود که پیکرت را پیدا کرده بود.
حالا جمعه، تشییع همان پارههای جگر است؛ تشییع توست محمدعلی. میرود تا تو را روی تکههایی از قلبش دفن کند: طبقه بالای مزار علی؛ برادر شهیدت. آنجا زیر عکس بزرگ سیدالقائد، در روضه الحورای بیروت.
دعایمان کن محمدعلی...
شبنم غفاریحسینی
ble.ir/jarideh_sh
پنجشنبه | ۳۰ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت