جلسهی قرآن که تمام شد، به معصومه گفتم بیا برویم شهدای گمنام پارک سیمرغ.
وقتی رسیدیم موکب استقبال بچههای سهشنبههایمهدوی سمنان نظرم را جلب کرد. رفتیم جلو بعد سلام علیک کردن، از بچههای موکب یک سینی ساندویچ و یک سینی شربت گرفتیم که بهانهای باشد برای صحبت کردن با مردمی که خانههایشان را در تهران تنها گذاشتهاند و کولهبار امیدواریشان را بستهاند و زدهاند به دل جاده.
با یک خانواده حرف میزدم، از ترسها، امیدها، وطن.
من سوال میپرسیدم و زن خیره به آسمان خانهشان را برایم توصیف میکرد، نمیدانم شاید هنوز نرفته دلش برای گلهایش، برای نور آفتاب هر روز صبح تابیده روی فرشهایسرخ خانهاش تنگ شده بود و داشت در آسمان تصورش میکرد.
شاید هم داشت خاطرات خوبش را مرور میکرد،آخرین مهمانیاش را، آخرین باری که در آشپزخانه خودش آشپزی کرده را، نمیدانم به چه فکر میکرد به هرچه که فکر میکرد، من را داشت از پرسشهایم شرمنده میکرد. دلم میخواست بغلش کنم و بگویم درست میشود، غصه نخور، دوباره خانهتان را جارو میزنی، پردههایت را صبح که شد کنار میزنی و آفتاب را در خانه خودت تماشا میکنی، که خودش گفت ما برمیگردیم، امیدوارم من.
سینی ساندویچ را گرفتم جلویشان، چندتا برداشتند و بسیار از این موضوع تشکر کردن.
یک مرد هم جلو آمد، عضو این خانواده نبود، سینی را گرفتم جلویش، نگاهم کرد. اولین جمله که از دهانش خارج شد فهمیدم اهل سمنان است، با تعجب پرسیدم شما سمنانی هستید؟ اینجا چه میکنید؟!
با لهجه سمنانیاش به دو دختر کوچکش اشاره کرد و سرش را پایین انداخت و گفت با بچهها، فقط چندتا غذا آوردهایم که پخش کنیم، نمیدانم باید چگونه پخش کنم، میشود شما قبول کنید؟! نگار رویش را نداشت که خودش پخش کند یا شاید هم غیرتش اجازه نمیداد که برود جلوی آدمهایی که از خانهشان دلکندهاند، چندتا غذا بگیرد، نمیدانم.
مرد میانسال، انگار با چشمهایش داشت اصرار میکرد که من خواستهاش را بپذیرم، نگاهشان کردم، دو دختر کنار پدر ایستاده بودند و منتظر بودند که یک تاییدیه بگیرند که بروند غذاهایشان را بیاورند، دخترکان میگفتند ما غذا درست کردهایم و آوردهایم .
در دلم به این پدر، به این بچهها، به این مردم، به این شهر افتخار کردم، به اینکه این آدمها صدای موشکی نشنیدهاند اما صدای قلبشان را شنیدهاند، در شهر جوش و خروش هموطنانشان هست، یکی شربت میدهد، یکی خانه، یکی غذا و...، هرچه که هست، دلشان برای وطن و برای این مردم دارد میتپد.
به مسئول موکب اشاره کردم و گفتم با ایشان هماهنگی کنید. خانم همتی بعد از چند سوال بنظر میرسید مرد را شناخت و غذاها را تحویل گرفت.
مرد میانسال و دو کودکش وقتی دیدند ما دو پلاستیک غذایشان را داریم بین مردم تقسیم میکنیم، لبخند میزدند و خدارو شکر میکردند.
مرد میگفت: هرکس به قدر توان کمک میکند، نمیگذاریم در این شهر کسی احساس غربت کند.
صدیقه حاجیان
سهشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | ساعت ۲۱:۳۰ | #سمنان کوشک امام رضا