چهار شنبه, 11 تیر,1404

مردمِ همدلِ ما

تاریخ ارسال : سه شنبه, 03 تیر,1404 نویسنده : ساری
مردمِ همدلِ ما

هوا کمی تب‌دار و مریض است. آدم می‌ماند کولر بزند یا بخاری روشن کند. دخترم از اتاق بیرون می‌آید و می‌گوید: "مامان می‌تونی یکم آرد بخری؟" نگاهش می‌کنم و او ادامه می‌دهد: "می‌خوام نون روغنی درست کنم." راستش خودم هم هوس کردم عصرانه‌ بخورم، حالا اگر نان روغنی باشد کنار چای که چه بهتر.

چادر سر می‌گیرم و راه می‌افتم به سمت نزدیکترین نانوایی به خانه‌مان. می‌روم توی صفی که پر از آشنا و غریب است، پر از مسافرانی که به شمال آمده‌اند. کسی را به آن شکلی که به گمانم بود، ناراحت نمی‌بینم. دارند حرف می‌زنند. 

خانمی با عجله به سمت نانوایی می‌آید. "ببخشید بچه‌م توی ماشین واسه نون گریه می‌‌کنه. اجازه می‌دین من غیر نوبت چندتا نون بگیرم؟" ناخودآگاه صف از هم وا می‌رود. تصویری از اتحاد و همدلی و مهربانی در آینه چشمانم نقش می‌بندد. زن نان را از شاطر می‌گیرد. صورتش از خجالت سرخ می‌شود. تندتند تشکر می‌کند. 

آقایی از آن‌طرف صف می‌گوید: "کاری نکردیم خواهر! سه تا نون بود. توی این وضعیت جنگ، در حدِّ یک غیر نوبت گرفتن نون که می‌تونیم به هم رحم کنیم." مرد دیگری می‌گوید: "آره بابا جان. بِبَر توی ماشین بچه‌ات بخوره." بعد ادامه می‌دهد: "خدا شاهده اگه دست من باشه، می‌گم برم تهران آواربرداری. یه گوشه‌ی کار رو هم ما بگیریم."

- آره بابا! پیش بیاد همه باید بریم جلو.

- نمی‌شه دست رو دست بزاریم که. بالاخره هر چقدر هم سختی بود و اعتراض، کسی راضی نیس یه وجب از خاک این مملکت کم بشه. 


حرف و سخن زیاد می‌شود و همهمه بوجود می‌آید. انگار همه‌ در خط مقدم ایستاده‌اند برای دفاع از ارزش‌ها و بی‌عدالتی. در همین حین کودکی عطسه می‌کند. خانم دیگری با عجله از جیبش دستمال در می‌آورد. چقدر قشنگ است همین کارهای ساده که دنیا را زیباتر می‌کند و دل‌ها را به هم نزدیکتر.


سحر جلیلی

جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #مازندران #ساری

روایت مازندران

ble.ir/revayate_mazandaran


برچسب ها :