شنبه, 21 تیر,1404

مرغِ هِلال

تاریخ ارسال : جمعه, 20 تیر,1404 نویسنده : کوثر رستگاری‌جو اهواز
مرغِ هِلال

امروز، دومین روز از آتش‌بس اعلام شده است. زندگی با تمام روزمرگی‌هایش می‌گذرد. سروصدای بازی بچه‌ها، در کوچه و محل پیچیده است. بازار خیابان اصلی، از زنان عباپوش و چرخ به دستی که برای خرید، از این مغازه به آن تره‌بار می‌روند، مثل همیشه پر از شور زندگی است. خصوصا وقتی پس زمینه‌ی خیابان با رنگ میوه‌ها و سبزیجات پر باشد. موسیقیِ زمینه هم ترکیبی باشد از صدایِ مرغ‌های مردِ مرغ‌فروش، ماهیِ تازه گفتن‌های مردِ ماهی‌فروش، احوال‌پرسی‌های مردم محل از هم و چانه‌زدن‌های مشتری‌ها با فروشنده‌ها.

پیرزن عوچیه به دستی کنار مرد مرغ‌فروش ایستاده بود و منتظر بی‌حرکت شدن مرغ سر بریده بود. خیلی ناگهانی از فروشنده پرسید: «حاجات خالا، خامنه‌ای وینه وین گاعد؟» از محل زندگی رهبرمان می پرسید. مرد خندید و گفت: «لابُد بیته، لیش شتردین من عنده حجیه؟!» (احتمالا خونه‌اش نشسته. چرا چی می‌خوای ازش؟)

عرق پیشانی‌اش را با گوشه‌ی شله‌اش پاک کرد و گفت: «ارید سلامته خالا، خایفه علیه، بس لا هسه حرب خلاص اسرائیل یرد علیه؟!» (سلامتیش رو می‌خوام خاله، نگرانشم. حالا که جنگ رو تموم کردن نکنه اسرائیل قصد جونش رو کنه؟!)

مرد مرغ را به داخل مغازه بُرد تا پرهایش را بگیرد. همزمان گفت: «چا اوهوا علکی، اسرائیل یأکل خرا، یدنیٰ علیه. انشاالله سلامته.» (مگه الکیه، اسرائیل... می‌خوره، دست درازی کنه به رهبر. ان‌شاءالله که سلامت باشه.)

پیرزن دستش را به آسمان دراز کرد و گفت: «ان‌شاءالله خالا، دیایه للهلال، علیٰ شان طول عمره، ذبحته.» (ان‌شاءالله خاله، مرغِ هِلال (سرِ ماه) رو نذر سلامتیش کردم.)

به دور و بر نگاه کردم. این روزمرگی‌ها شاید ظاهر قضیه بودند. دل‌های مردم از حکم آتش‌بس ناگهانی به تلاطم افتاده بود. دروغ چرا!! من هم می‌ترسیدم که این آرامش قبل از طوفان باشد.


کوثر رستگاری‌جو 

چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز

روایت خوزستان

ble.ir/revayatekhouzestan


برچسب ها :