دوشنبه, 22 اردیبهشت,1404

مسافر بیروت

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 15 اسفند,1403 نویسنده : راحله دهقان‌پور تهران
مسافر بیروت

تا شنید بابا راهی لبنان است نگرانی نقش بست توی چشم‌های کوچکش و در کسری از ثانیه شبنم اشک جا خوش کرد روی مژه‌های نازکش.

قرارمان این بود بچه‌ها دیرتر بفهمند آخر نام لبنان برایشان یادآور جنگ است. دیگر این ماه‌ها و روزها خوب می‌شناسندش. 

سوال‌ها یک به یک شروع می‌شود:

- مگه اونجا جنگ نیست؟ 

- اسرائیل چی شد؟ 

- بابا اونجا خطرناک نیست که می‌خوای بری؟

بابا دانه دانه سوال‌ها را پاسخ می‌دهد.

چند ساعتی مانده تا بابای خانه را راهی کنیم. اما دل توی دل بچه‌ها نیست و البته من. یک اضطراب و حسرت عجیب افتاده به جانم. 

دست می‌برم و کوله‌اش را بر‌می‌دارم. زیپش را باز می‌کنم و یکی دو لباس دیگر اضافه می‌کنم. حضور پاور بانک و شارژر را دوباره چک می‌کنم فکر می‌کنم بین همه آن چیزی که در کوله جا داده‌ام این‌ها از همه مهم‌ترند.

بچه‌ها یک ساک کوچک دیگر برداشته‌اند تویش را پر کرده‌اند از اسباب بازی. عروسک سهم اهدایی زینب و دایناسور سهم اهدایی حسین. می‌گویند بابا این‌ها را برسان به بچه‌های لبنانی. نور می‌ریزد در قلبم تا آن انتهای انتهای قلبم. این خیالم را راحت می‌کند که انگار دلشان راضی شده. نگاه‌های زینب اما هنوز سنگین است. چند دقیقه‌ای می‌رود توی اتاقش بی‌هیچ حرفی. هیچ صدایی نمی‌آید. دیگر لحظه خداحافظی با بابا رسیده. 

«بابایی‌ها، دارم میرما»

بابا قد را کوتاه می‌کند. دست‌ها را حلقه می‌کنند دور گردنش. بوسه بارانش می‌کنند. بعد زینب دست‌های کوچکش را می‌گیرد جلو و دو دستش را جلوی چشممان باز می‌کند. یک مشت پر از دستبند با دانه‌های رنگی.

لبخندی می‌نشیند روی لب‌هایش و اشک توی چشم‌هایش حلقه می‌زند. 

«این‌ها رو برسون به دستشون.»

زبان من اما قفل شده. هیچ حرفی برای گفتن ندارم. بغض راه گلویم را بسته.‌ با خودم فکر می‌کنم چقدر خوب که از خانواده کوچک ما یک نفر قرار است به اندازه همه این روزها اشک بریزد، در آن هوا نفس بکشد و از عمق جانش فریاد بزند لبیک یا نصرالله.


راحله دهقان‌پور

ble.ir/elalhossein

شنبه | ۱۱ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران


برچسب ها :