آقایانی که در حسینیه و سالن شهدا کار میکنند اکثرشان نیروی مردمی و جهادی هستند. دلی آمدهاند پای کار شناسایی پیکرها، تا خادم شهدا باشند و خانوادههاشان. نزدیک ظهر سر تابوتی را میگیرند و با فریاد "یا حسین" از درب کوچک سالن شناسایی وارد حسینیه میشوند. با ورودشان برادر شهید احترام نظامی میگذارد. منتظر میماند تا برادران خادم تابوت را روی سکوی مقابلش بنشانند. تابوت که روی سکو جا میگیرد برادر خم میشود و آرام بر پیکر بوسه میزند. صبورانه میایستد تا مراسم وداع تمام شود. هنگام بردن شهید آرام پرچم کشیده بر قامت او را بیرون میکشد. ابتدا پرچم و بعد سر مادر را بوسه میزند و با او و دیگر زنان خانواده خداحافظی میکند. به سمت خروجی حسینیه میرود.
چشمان جمع هم به سمت او. برعکس آرامش دقایق وداع اینک گویی عجله دارد. از دلم میگذرد لابد در این شرایط جنگی باید محل کارش باشد یا جایی که حضورش واجب است. عمهی شهید کنارم ایستاده.
اشک چشمش را با گوشه روسری چروکش پاک میکند. میتوان فهمید پیرزن با چه هول و ولایی آمده. کسی چیزی نمیپرسد اما عمه متوجه سوال ذهنی همهمان میشود.
- کجا رفت؟ پرچم روی پیکر را کجا برد؟
برای همینطوری که همه بشنویم سر بلند میکند و بیسوال و مقدمه پاسخ میدهد.
- پرچم را برد برای شرکت در راهپیمایی بعد از نماز جمعه. میخواهد روی شانهش بیاندازد. میخواهد برود و بگوید ما همچنان پای کار امامیم. بگوید صد برادر هم که داشته باشد فدای انقلاب و نظام.
به آنی شور میدود میان قلبهامان. باز همان ریسمان نامرئی، غرور را از وجود عمه به سمت وجود ما جاری میکند. مادر از میان حلقه خواهران بیرون میآید و در آستانهی در میایستد. رو به جمع خانواده با تکان دادن انگشت اشارهاش، مادرانه فرمان میدهد.
- یکی دو نفرتان برای کارها اینجا بمانید. بقیه باید خودمان را به راهپیمایی برسانیم. نباید خیال کنند تهران خالی است. ما پناهمان سایه رهبر است در وسط خیابانهای تهران، نه پناهگاه زیر زمینی.
مثل برق گرفتهها به بغل دستیام نگاه میکنم. او هم به من.
الان؟! الان که پیکر پسرش...
پیشتر مقاومت را خوانده و نوشته بودیم اما اینک در یک قدمیمان ایستاده.
معصومه رمضانی
eitaa.com/baghcheghasedak
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا