پیرزن، حدودا هفتاد هشتاد سالش است. هر روز جلو در سوپری سرکوچه صندلی می زند و می نشیند. حتی اگر سوپری بسته باشد. توی این چندسال هیچ وقت ندیدم حرف بزند. حتی تن صدایش را هم نشنیدم.
آن روز اما فرق داشت. با زنهای همسایه معرکه گرفته بود: «فکر کرده اینجا غزه هس. بزنه و نخوره. همی خامنهای با یه موشک می فرستدش جهندَم.» خوشمزه حرف میزد. قند توی دلم آب شد. دست گذاشتم روی شانهاش و با سر تاییدش کردم.
روی صندلیاش جابهجا شد. گوشهی مینارش را گرفت و دور سرش چرخاند: «اوایل انقلاب یه همسایه داشتیم پر تمتراق. بهش میگفتن ممد چماقچی. یه روز چماقش به سر کسی نمیخورد، روزش به شب نمیرسید. جنگ که شد، چماقشو بوسید و گذاشت کنار. لباس رزم پوشید و از آن به بعد شد معتمد محل. الآن هم جنگ بشه همی بچه فکلیهای کف خیابون نفس اسراییلو میگیرن».
حرفش تمام نشده شاهد از غیب رسید. جوان بیست و چند سالهای از ماشین پیاده شد. موهای به قول پیرزن "فکلیاش" را صاف و صوف کرد. بستهی شکلات را جلومان گرفت و گفت: «نذر حضرت علی برا نابودی اسراییل».
مینا صابردوست
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر #جم
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
ble.ir/shenashir_bu