راستش هیچوقت خیلی اهل ورزش نبودهام.
از همان بچگیترها که بقیه با پلیاستیشن۱، فیفا۹۸ میزدند، من عاشق کراش و مدال بودم؛ و آن موقع که بقیه میرفتند گیمنت تا فیفا و پیاس دوهزاروچند بازی کنند، من اگر گاهی گذرم میافتاد، میرفتم سراغ کمبت و کالآفدیوتی.
جز یک دوره سه ماهه تکواندو و یک سالی هم هنر رزمی دیگری، خیلی پایم به سالن و باشگاه باز نشد. کوه هم اگر میرفتم برای دورهمی و بعد هم املت و چای آتشیاش بود؛ وگرنه عقل سلیم کجا خواب صبح جمعه را ول میکند که برود بالای یک ارتفاعی و دوباره برگردد همان جایی که بود.
آخرین باری هم که قصد کردم ورزش را شروع کنم سال ۹۸ بود به نیت آب کردن دو سه لایه خفیف چربی دور شکم. آن هم یک شب بعد از دویدنم دور پیست دومیدانی دانشگاه، کرونا شد و فرستادنمان خانه. خانهنشینی هم دو سه لایه دیگر، اضافه کرد به لایههای قبلی.
با همه اینها اگرچه هیچوقت خیلی اهل ورزش نبودهام، اما ورزش را دوست داشتهام؛ مثل امام.
از فوتبال، هر چهارسال، بازیهای جامجهانی را میبینم؛ عموما بعد از دور گروهی. و از هر ورزش دیگر المپیک به المپیکش را. از ژیمناستیک و وزنهبرداری و شنا گرفته تا درساژ و آن رشتهای که یکی جسمی را میاندازند روی سطح صافی و دو نفر با تی، جلویش را تمیز میکنند که برود و توی یک دایره قرار بگیرد (که چه بشود؟!). البته این آخری المپیکی بود یا نبود را خیلی توی ذهنم نیست.
اما اینها همه مقدمه بود که خیلی خشک و رسمی به اصل مطلب نرسم. اصل مطلبی که مابین همه ورزشها رنگوبوی ایرانیتری دارد. اصلش، ایرانیترین رنگوبو را!
توی فامیل تفریح بزرگترها کشتی انداختن ما کوچکترها بود و توی مدرسه، دعوای اصیلمان زیر یکخم گرفتن از هم. رزمی اگر ورزش سوسولها بود (که خودم کمربند نارنجیاش را دارم!) و فوتبال و شنا ورزش پولدارها، کشتی ورزش بچههای پایین بود و داشمشتیها که یادگرفتنش نه هوگو و کاپ و دستکش و کلاه میخواست، نه شهریه فلانقدری. همت نیاز بود و یک دوبنده قرمز یا آبی.
و باز توی رزمی (که گفتم خودم کمربند چه رنگش را دارم) اگر با «اُس» احترام میگذارند به هم و به رقیب و به استاد و به داور و به هر کس دیگر (و توی فوتبال که عموما نمیدانند احترام چیست و فحش میدهند به یکدیگر) توی کشتی، پهلوان دست میبرد سمت زمین خدا و انگشت میزند به لب و پیشانی و یاعلی میبارد از دهانش.
و اسطورهاش نه بروسلی (با ارادت قبلی و قلبی به استاد) و مسی و فلان بازیکنی است که بساط اتاق خوابش را کف اتوبوس تیم ملی پهن کرده؛ که پوریای ولی و آقا تختی است. و بازتر اسم فنها را ببین: حصیر انداز، گوسفند انداز، بزکش، کفتربند، چنار انداز، گاو پیچ. ایرانیت و لوطیگری میبارد ازشان. همین ایرانیت و لوطیگری هم میشود غیرت و میرود توی رگهاشان که با کتف از جا در رفته و لب و ابروی پاره شده، آنطور توی تشک بروند و اگر طلایشان شد نقره، روی سکو اشک بریزند و جلوی دوربین بگویند ما شرمنده مردم ایران هستیم! و اِلا چند ده میلیارد پول بیزبان از نفت و فولا و پتروشیمی را به هر کسی بدهی میتواند هفتتا هفتتا گل بخورد و زل بزند توی دوربین و تقصیر را بیاندازد گردن زمین و زمان. اما میبینی از همان تشک که ذکرش رفت، یکی مثل دبیر میشود مدیر و زمین و زمان را بههم میدوزد و آنطور امکانات فراهم میکند برای ورزشکار و اینطور نتیجه میگیرد و با غیرتش، غرور میریزد به جان آدم.
غروری که بعد از آن روزهای جنگ، بیشتر کیف میدهد بهمان. آن هم وقتی ورزشکارت احترام نظامی میگذارد به پرچمی که حالا بیشتر از قبل دوستش داری و روی دوش میچرخاندش و نشانش میدهد به همه.
و اگر بخواهم کمی قیمه، قاطی ماست روایتم کنم و صغری کبری دیگری نچینم برای روایت بعد، میگویم کاش کمی از همین غیرت را توی عالم سیاست هم داشتیم که فرجام برجام این نشود و قیمت سیبزمینی و پیازمان هم به ماشه و تروئیکای کوفت و اجلاس درد، گره نخورد (هرچند تنها بار روانی باشد).
و باز هی دوست دارم از دبیر بگویم یا از پژمان درستکار یا زارع یا هرکسی که به جای وسطبازی و گرفتن ژستهای نیممن روشنفکری و نخواندن سرود ملی و لگدپرانی به کشورش، اینطور مردانه میایستد پای نام ایران. عاقبت این ایستادن و باجندادن به شغال و مدیریت درست و پیشروی بهجای عقبنشینی و اتکا به توانمندی داخل بهجای چشم دوختن به بیرون، میشود قهرمانی پشت قهرمانی. و باز ای کاش کمی از همین نگاه را آقایان... . ممنون آقای دبیر. بیشتر از قهرمانی، پهلوانی خودت و تیمت، بهمان مزه کرد.
امین ماکیانی
یکشنبه | ۳۰ شهریور ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
ble.ir/ravimah