فرض کن همینطوری که توی لوور ایستادهای به تماشای شامِ آخر داوینچی، "سنت پیتر" از توی قاب، چاقوش را بگذارد کف دستت!
من از اول این سفر، هرجا خوابی شنیدهام، آرام از کنارش گذشتهام. راست و حسینی، وزنِ خواب توی ذهنم کم است. قبلا فکر میکردم ماها مگر توی بیداری همهچیزمان روی حساب و کتاب است که حالا خوابمان را بگذاریم روی ترازو؟
اما خب، بعضی از خوابها مثل همان شامِ آخرِ اول متناند؛ یکسرشان توی خیال است و یکسرشان توی واقعیت. از این گذشته، دوستِ جدید لبنانیام، دکتر ترمس، چند وقت قبل میگفت، قبل از جنگ، ماها اهل دور هم جمع شدن بودیم؛ چای مینوشیدیم و قلیان میکشیدیم اما حالا که شهید دادهایم، شبنشینیهایمان به "محفلِ خوابها" تبدیل شده؛ هروقت دور هم جمع میشویم، هرکس خوابی تعریف میکند از عزیزِ جمع که حالا پشت اسمش یک "شهید" اضافه شده.
خوابها، اینجا ماموریت دارند که آبی بریزند روی آتش دلتنگیها، که آدمها با یادآوریشان دوری عزیزشان را بیشتر تاب بیاورند.
چقدر حرف زدم؛ محضِ مباح کردن تعریف یک خواب!
اینها را امروز دوستی برایم تعریف کرد.
بسمالله!
جنگ که شروع شد، حتی غیرنظامیها هم دوست داشتند بروند جنوب. علی و چند نفر از دوستهاش هم دل توی دلشان نبود که بگذارند برود. دوستهای علی نتوانستند اما علی، بالاخره موافقت حزبالله را گرفت؛ هرچند علی چند سال قبل آموزشهای نظامی معمولی دیده بود و جنگ الکترونیک را خیلی نمیشناخت. فرستادندش به یکی از روستاهای مرزی؛ دو کیلومتریِ فلسطین اشغالی. بیست و چند مجاهد، توی ۱۵ تا از خانههای روستا پناه گرفته بودند. علی و دو نفر دیگر از مجاهدان هم توی یکی از خانهها پناه گرفتند. پناهگاه آنها، زیرزمین بود. دو شب بعد، روستا شاهد یکی از شدیدترین حملهها بود. همه خانهها(پناهگاهها) ویران شدند و همه مجاهدان شهید؛ به جز علی و دو نفر از دوستانش. شب را در تاریکی و سکوت گذراندند. سیم خط ارتباطی با عقبه هم قطع شده بود. صبح، مسئول تیم سهنفره، از خانه زد بیرون. صحنههای هولناکی پیش روش بود؛ تکههای بدن مجاهدان که تاب مستوری نداشتند و افتاده بودند دور و بر خانهها. جوان، سیم ارتباطی را وصل کرد و برگشت. با عقبه تماس گرفتند. حیرت کرده بودند که چطوری، وسط آن آتشِ سنگین، سه نفر زنده ماندهاند. گرا دادند که جایی در نزدیکی خانهی مجاهدان، چند تا موشک هست. گفتند نقطهی هدف را اعلام میکنند اما زمانِ شلیک موشکها را به خود مجاهدان واگذار کردند.
تماس که تمام شد، مسئول تیم استخاره کرد. استنباطش از آیه این بود: فورا انجامش بدهید.
اما آن موشکهای بزرگ را چطوری باید جلوی دوربین پهپادها، از مخفیگاهش بیرون میآوردند؟
حیران از روزنی، تپهها و دشتهای متصل به مرز را تماشا میکردند که خمپارهای میافتد وسط دشت. آتش میافتد به جان گیاهانِ خشک دشت. دودِ متراکم، آسمانِ خانهی مجاهدان را میپوشاند؛ ماموریتِ آتش و دود. دود آنقدر متراکم بوده که چشم چشم را نمیدیده. مجاهدان، زیر ستر دود، موشکها را خانه بیرون میکشند و روی یک بلندی مستقر میکنند و به نقطهای که گراش را گرفته بودند، شلیک میکنند.
به خانه که برمیگردند از عقبه با آنها تماس میگیرند. گفتند که حیراناند؛ حیراناند که چطور اینقدر سریع و دقیق موشکها را هدف گرفتهاند. از عقبه گفتند که شماها ماموریتتان را با شلیک این موشکها تمام کردید و گفتند که یک ماشین برای برگرداندنشان میفرستند. زیر دیدِ دوربینهای حرارتی اسرائیل، ماشینها شبها نمیتوانستند در منطقه تردد کنند. ماشین اما دیر رسید؛ بعد غروب آفتاب. چند بار دور و بر خانه چرخید و جوانها را صدا کرد اما خبری نشد. ماشین را روشن کرد که برود. مسئول تیم، صدای ماشین را شنید. از خانه زد بیرون و چراغ قوه را چند بار خاموش و روشن کرد! کاری که میتوانست به قیمت جانش تمام شود. راننده نور چراغ قوه را دید؛ برگشت. مسئول تیم، لباسهاش را تا کرده و گذاشته بود دم در. با طمانینه لباسها را برداشت و رفتند.
وقتی رسیدند علی و راننده انگار تازه به خودشان آمده باشند، مسئول تیم را سوالپیچ کردند: چطوری روز روشن، زیر پهپادها رفتی و سیم را وصل کردی؟ چطوری توی دیدرس دشمن، چراغقوه را روشن کردی؟
مسئول تیم جوانها را محرم دید: من مدتی قبل، امام زمان را خواب دیده بودم. گفت که دوستانم شهید میشوند اما من پیروزی را میبینم؛ که من توی این جنگ شهید نمیشوم.
میدانستم که شهید نمیشوم و این جراتم را بیشتر میکرد. سرِ همین لباسهام را دم در خانه آماده کرده بودم؛ میدانستم که برمیگردیم.
چند شب بعد، جوانها دوباره دور هم جمع شدند. مسئول تیم، خواب عجیبش را تعریف کرد. گفت که آن شب که رسیدیم و از هم جدا شدیم، من رفتم خانه و خوابیدم. امام زمان و امیرالمؤمنین را توی خواب دیدم. امیرالمؤمنین دستم را گرفت و درست برد کنار همان خانههای ویران، کنار خانهای که توش پناه گرفته بودیم. من غصههام را برایش گفتم. گفتم که من توی این خیابان دست و سر قطعشدهی برادرانم را دیدهام. امام، من را خانه به خانه برد. اشکالات و مشکلات را گفت. مثلا گفت که فلان خانه را که زدند، به خاطر فلان اشکالِ کارتان بود.
بعد امام گفت که من توی این جنگ، خیلی دقیق شهدا را انتخاب میکنم؛ گفت که من خودم دارم این جنگ را مدیریت میکنم.
القصه که مردم توی این جنگ، چند گام بلند برداشتهاند به سمتِ منشا نور. بیپناهیِ بعد سید، کمکشان کرده که به مافوق، متصلتر شوند و خوابها دارند توی این مسیر کمکشان میکنند؛ ماموریتِ شیرینِ خوابها
محسن حسنزاده
ble.ir/targap
پنجشنبه | ۳۰ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت