نفسهایم تند تند میزد. قدمهایم آهستهتر شده. تقریبا از شیب بلند کوه و راه میانبر آن چیزی نمانده بود.
برگشتم و نگاهی به پایین دست کوه کردم؛ خدای من عجب منظره نابی! نسیم بهاری گندمهای قد کشیده دشت را نوازش میکند. و موجهای سبز رنگ گندمزار آرامش عجیبی به روحام میبخشد. و درختهایی که بر پیکر کوه خودنمایی میکنند، گویا داشتند مقاومت سرسختی مردم منطقه را به رخم میکشیدند و...
غرق در افکار خودم بودم که ناگهان صدای نالههایی مرا به خود آورد. گوشهایم را تیز کردم بالافاصله خودم را به محل صدا رساندم؛ یک خانم زائر افتاده بود و از ترس در حال بیهوش شدن است.
چندی نگذشت که نیروهای اورژانس آمدند و حالا زبان مادریام به دادم رسید و شروع کردم به کوردی صحبت کردن. بالافاصله زن مجروح را روی برانکارد گذاشتیم. داستان تازه شروع شده بود. صخرهای با شیب خیلی تند و چندتا نیروی دست تنها و بردن مجروح به بالای کوه دشوار بود. خیلی قاطع و محکم گفتم: "آقا مه نیش کومه ک اِتاناِکم" (من هم کمکتان میکنم) چارهای نداشتند جز اینکه قبول کنند. چادرم را به کمر بستم و با "یاعلی" گفتنمان برانکارد از زمین جدا شد، ۱۰ دقیقه بعد به کنار آمبولانس رسیدیم. نیروهای اوژانس نفس نفس میزدند و پیشانیشان خیس عرق خدمت شده بود، حتی دستهایشان درد گرفته بود.
بار دیگر مردانگی و غیرت کردها را دیدم...
سیده حدیث حسینزاده
جمعه | ۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #کرمانشاه #بازیدراز