شنبه, 20 اردیبهشت,1404

من هم یکبار او را از نزدیک دیده‌ام...

تاریخ ارسال : سه شنبه, 09 اردیبهشت,1404 نویسنده : محمدسبحان گودرزی قم
من هم یکبار او را از نزدیک دیده‌ام...

احمد یکبار او را از نزدیک دیده...

آمده بود امامزاده شهرمان، برای زیارت. قبل از خودش، سر و صدا و قیل و قال محافظ‌هایش که سعی داشتند مردم را از دور ضریح متفرق کنند جلب توجه کرده بود. ظاهرا آن وسط با چند زائر که کنار نمی‌رفتند هم برخورد کرده بودند. احمد خیلی عصبانی شده بود...


محمدحسن یکبار او را از نزدیک دیده...‌

آمده بود معراج شهدا، برای روایتگری. وسط اینهمه کار و مسئولیت معنی این کار ها چه بود؟؟! موقع رفتنش محمدحسن سریع خم شد و دستش را بوسید... دوستان محمدحسن چندششان شد، حسی مثل بوسیدن دست ملوکانه بهشان دست داد. با او مشکلی نداشتند ولی بوسیدن دستش به نظر زیاده روی بود. آنها خیلی عصبانی شده بودند...


من هم یکبار او را از نزدیک دیده‌ام... 

خیلی عصبانی شده بودم... خشمم را کلمه می‌کردم و می‌کوبیدم بر صفحه‌ی کاغذی که قرار بود فردا در "دیدار صمیمانه‌ی رئیس جمهور با جمعی از نوجوانان" وسط جلسه با فریاد بخوانمش... هه؟ دیدار صمیمانه؟ چه صمیمیتی؟ بعد از این‌همه سال عدم عمل به وعده‌هایی که در ایام انتخابات خودِ ماها برای شما تبلیغشان را کردیم تا رای بیاورید حالا جلسه‌ی نمایشی‌ای ترتیب داده‌اید و متن‌هایمان را هم از قبل چک کرده‌اید که خدای ناکرده انتقاد تندی در آنها نباشد... شرمنده آقای رئیس جمهور ما صمیمیتی با شما نداریم...

چهار صفحه متن تند و آتشینم را برای فردا آماده کردم و با ذوقی وصف‌ناپذیر جلسه‌ی فردا را در ذهنم مجسم کردم...


احمد داد زد:

آقای رئیسی! محافظای شما دارن مردمو اذیت می‌کنن...


دوستان محمدحسن بر سرش داد زدند:

واقعا که... خجالت بکش... آخه پاچه‌خواریه رئیسی؟!


من؟ من داد نزدم، در ذهنم صدها بار اما در واقعیت هیچ فریادی نکشیدم. بعد از ارسال متن برای استادم جهت مشورت گرفتن. چند نکته به من گفت و من مجاب شدم که خواندن آنچنان متن انتقادی در آن چنان جلسه‌ای به صلاح نیست و ممکن است از آن سوء استفاده شود. به ناچار یک متن با مضمون خداقوت و تذکر آرمان‌ها با کمی چاشنی گلایه نوشتم و در آخرین ساعات قبل از حرکت چاپ کردم و راه افتادم طرف تهران...


احمد ماتش برده بود:

بعد از ظهر از طرف محافظین رئیس‌جمهور آمده بودند دنبالش: ببین پسر جون! حاج آقا به خاطر حرف تو کلی ما رو توبیخ کردن، خیلی از دست ما عصبانی شدن، تو نمی‌دونی ما چقدر مسئولیتمون سنگینه! هر روز از اینور تهران به اونور تهران، هر هفته از این سر کشور به اون سر کشور. بازدیدای لحظه‌ای و...

الان حاج‌آقا از این در میان تو و از اینجا رد می‌شن، شما اگر قانع شدی لطف کن و برو بهشون بگو که سوء تفاهم بوده و ما رو خلاص کن...

حاج آقا که آمده بود، احمد رفته بود جلو و با شرمندگی گفته بود: حاج آقا من اشتباه کردم، آخه ما عادت نداریم رئیس‌جمهورا بیان شهرمون، همین دولت قبلی هیچوقت... نگذاشته بود حرف احمد تمام شود، با همان لحن خاصش گفته بود: خدا خیرتون بده، الحمدالله... و رفته بود.


من ماتم برده بود:

در جلسه تازه فهمیدم چقدر این چند سالی که او بی‌سر و صدا و در سکوت مشغول توسعه‌ی زیرساخت‌ها بوده من و امثال من انتظارات الکی و بدون پشتوانه‌ای از او داشتیم... او چقدر همان رئیسیِ بی‌آلایشِ خادم الرضا (علیه‌السلام) بود... تا لحظه‌ی آخر ماند، با هم افطار کردیم، سر سفره چیز خاصی نتوانست بخورد و مدام مشغول ادامه‌ی صحبت‌های درون جلسه با ما بود. دست آخر هم که شام را آوردند بلند شد که برود. من زودتر از همه متوجه شدم و دنبالش رفتم، همین باعث شد تا برای دقایقی من و او و محافظانش تنها شویم. درباره‌ی آسیب‌های تربیتی کنکور صحبت کردم، با دقت گوش کرد و علی رغم اینکه عجله داشت آقای مرادی صحرایی (آن ماه‌ها سرپرست آموزش و پرورش بود) را صدا کرد، دست من را گفت و در دست او گذاشت: "نکات ایشون رو هم پیگیری کنید." با وزیر و مسئولین اقتصادی جلسه داشت اما با هر بار صدای بچه‌ها که او را صدا می‌زدند از درب مسجد تا پیش ما برمی‌گشت، می‌شنید و پاسخ می‌داد... بالاخره رفت، من دیگر عصبانی نبودم، قلبم پر از مهر بود به او که هنوز رئیسیِ خودمان بود و شرمنده از رفتاری که اگر تدبیر استادم نبود به اسم آرمان‌خواهی انجام می‌دادم و داغ پشیمانی‌اش بر دلم می‌ماند.


دوستان محمدحسن ماتشان برده بود:

انا لله و انا الیه الراجعون... آیت‌الله رئیسی و همراهان ایشان به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمدند.


محمدسبحان گودرزی

جمعه | ۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #قم

روایت قم

ble.ir/revayat_qom


برچسب ها :