مامان با لبخند گفت: "دخترم، امسال تو هم روزه میگیری! رسیدی به سن تکلیف." بابا هم خوشحال بود، حتی یک تقویم کوچک برایم خرید که تویش روزهای روزهدارم را علامت بزنم.
سحر که بیدار شدم، هنوز خواب تو چشمهایم بود. دستهایم را مشت کردم، چشمهایم را مالیدم و خمیازه کشیدم. مامان گفت: "خوب بخور که تا شب گرسنه نشی!" خوابم میآمد و دلم نمیخواست چیزی بخورم. بعد از سحری، دوباره زیر پتو رفتم.
صبح که بیدار شدم، یک حسِ جدید داشتم. انگار امروز، یک روزِ معمولی نبود. همه چیز سختتر شده بود؛ آب که میدیدم، دلم میخواست، بوی غذا که میآمد، دهنم آب میافتاد. مامان گفت: "اولش سخته، ولی کمکم عادت میکنی." پس صبر کردم تا وقتی که اذان گفتند!
چه حس قشنگی بود! من توانستم! اولین روزهی زندگیام را گرفتم. بابا با افتخار نگاهم کرد، مامان صورتم را بوسید و گفت: "دخترم، بزرگ شدی!" یک چیزی ته دلم میلرزید، یک حسِ عجیب و قشنگ.
امروز، جشن روزهاولیها بود! مسجد پر از نور و رنگ و شادی بود. ما، دختربچههای روزهاولی، کنار هم نشستیم. برایمان از روزه گفتند، از صبر، از بزرگ شدن... بعد هم یک عالمه هدیه دادند! یک شاخه گل خوشگل، یک بسته شکلات، و کلی آرزوهای قشنگ!
یک حس خوب داشتم. انگار روزه گرفتن، سخت بود... ولی شیرین هم بود. مامان راست میگفت، کمکم بهش عادت میکنم.
من یک روزهاولیام، و این تازه شروعش است!
خاطرهٔ سانیا اسلامی
به روایت رقیه سالاری
یکشنبه | ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan