امروز رفتیم بازار؛ سمت مولوی. تقریبا همه مغازهها باز بودند. رندُم با آدمها گپ زدیم.
مثلا آقامحمد، جایی از بازار، بُنکدار بود. اولش مگر حاضر میشد جز سلام، یک کلام حرف بزند؟ اما بعد، وقتی داشت از پناهگاههای دوران جنگ میگفت، چشمهاش برق میزد.
توی عالم بچگی، این که وقتِ بمباران، با بابا و مامان و در و همسایه، بروند زیرزمین مدرسهی دخترانهی سر کوچهشان و هر نوری حتی قد نور چراغ موشی را خاموش کنند، برایش جالب بوده.
ترس؟ آقامحمد میگوید پسر نوجوانش از خودش، پر دل و جراتتر است. دیروز کالآفدیوتی بازی میکرده و از پدرش پرسیده این پهپادها را نمیتواند مثل همین بازیها، شکار کند؟
محمد باید میرفت دنبال کارش. از بنکداری زدم بیرون و توی بازار چرخی زدم که رسیدم به عمورضا.
حساب سالهایی که نشسته گوشه خیابان و پرنده داده دست خلقالله، از دستش در رفته؛ ده سال، بیست سال، سیسال...
عمورضا همین که مینشینیم کنارش به گپ زدن، توی همان دو سه جمله اول، چشمهاش سرخ میشود: "آخه حرفای منِ یلخی به چه دردتون میخوره؟"
عمورضا یادش میآید که جایی همان نزدیکی، بعثیها، کنار یک نانوایی و انبار آردش را زدند. آردها پخش شده بود توی هوا و خلقالله به گمان این که شیمیایی زدهاند، فرار میکردند. چند تا شهید دادیم.
عمورضا میگوید من سواد ندارم اما اینقدر میفهمم که حالا دستِ ایران، پر است. حالا اگر مذاکرهای هم بکنیم، ماییم که میتوانیم شرط بگذاریم، خونخوارها باید پایشان را از گلیمِ غزه بکشند بیرون تا ولشان کنیم. عمورضا میگوید خدا کند بزنیم؛ آنقدر بزنیم که نه اسرائیل، پدرجد اسرائیل هم جگر نکند که تصور تجاوز به ایران را توی ذهنش جا بدهد.
باید برویم. با عمورضا خداحافظی میکنیم و توی پیادهرو راه میافتیم. عمو پشت سرمان، صدا میزند. برمیگردیم. چشمهاش سرخ است: "این حرفای منو به بالاییا میگی؟"
سر میجنبانیم به تایید؛ دستهای همدیگر را فشار میدهیم و از هم جدا میشویم.
پیاده میرویم تا مغازهی داوودخیاط. داوودخیاط البته خیاط نیست؛ پرندهفروش است. بخت امروزمان با پرندهها گره خورده.
حاجداوود هشتاد و سه ساله است. امام را که بازداشت میکنند، با دار و دستهی طیب میرود به خیابان و برای اولینبار، شامهاش و چشمهاش، با گاز اشکآور آشنا میشود.
توی دهه هفتاد، خیاطیش را تعطیل میکند. نمایشگاهِ ماشین هم چرخش نمیچرخد تا حاجداوود، برود به دنیای پرندهها.
عاشق پرندهها بوده؛ آنقدر که میرفته توی کوه و کمر، نه برای گرفتنشان، محض تماشایشان.
میپرسد عشق یعنی چی؟ و هرچه جواب میدهیم "نچ" میشنویم. میگوید عشق، یعنی چیزی توی سینهات بسوزد و نتوانی دربارهاش حرف بزنی؛ و من سر پرندهها، اینطوری سینهام میسوخت.
حاجداوود را خیلیها اینطوری میشناسند که او زبانِ پرندهها را بلد است.
به کاسکوی مشهورش -افلاطون؛ همان که اسمش را توی گینس ثبت کردند- آنقدر ذکر علی یاد داده بوده که من به حافظهاش غبطه میخورم.
حاجداوود، زبانِ پرندهها را بلد است. وسط حرفها میپرسم حالا اسرائیل با پرندههاش، آمده به جنگمان؛ زبان اینها را کی بلد است؟
میخندیم و حاجداوود به قول خودش میرود روی منبر. جوری چکیده تاریخ بنیاسرائیل را برایمان میگوید که هوش مصنوعی هم نمیتواند. میگوید این [بوق]ها، دلِ پیامبرشان، موسی را هم خون کردند؛ بقیه که جای خود.
بعد مکث میکند. میگوید یزید ایستاد جلوی حسینبنعلی؛ کو یزید و کجاست جایگاه حسین؟ صدام ایستاد جلوی خمینی؛ او را از لانهی سگ کشیدند بیرون و خمینی را، امام خمینی را جوری تشییع کردند که توی کتابها بنویسندش. ظالم، کِی میماند؟
حاجداوود، میتازد: آبادان و خرمشهر را مگر از ما نگرفتند؟ تهش چی شد؟ انداختیمشان بیرون؛ مثل سگ!
حالا هم ما منطقالطیر را بلدیم؛ زبانِ پرندهها.
حاجداوود میگوید پایشان برسد روی زمینمان، بچههام که هیچ؛ خودم هم میروم جنگ.
دارم تصورش میکنم توی لباس رزم؛ رزمندهای که زبان پرندهها را میفهمد...
پن: این قاب از عمو رضاست.
محسن حسنزاده
ble.ir/targap
شنبه| ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران