چهار شنبه, 05 آذر,1404

مهرهٔ کلیدیِ موکب

تاریخ ارسال : شنبه, 18 مرداد,1404 نویسنده : پروین حافظی نجف
مهرهٔ کلیدیِ موکب

گرمای نجف برایمان دیگر آن کابوس پارسال نیست. نه این‌که آفتاب مهربان‌تر شده باشد، نه! فقط ما جان‌سخت‌تر شده‌ایم. این را فقط من نمی‌گویم؛ همهٔ خادم‌ها، بی‌استثنا، به آن معترفند. این طاقت را مدیون قطعی‌های مکرر برق ایرانیم! انگار ما را از درون، برای این گرمای نجف آبدیده کرده‌اند. حالا نه فقط گرما که حتی نوشیدن آب گرم هم برایمان عجیب و غریب نیست.

با این حال، نبودِ آب سرد، هنوز هم حسرت‌برانگیز است. موتور آب‌سردکن، دو روزی می‌شود که انگار به کما رفته. بیشتر شبیه یک تانکر آب شده تا دستگاه آب‌سردکن. خانم رضایی پارچ آبی را زیر شیر آن گرفته، اخم‌هایش درهم گره خورده: -نمی‌دونم چرا آب نمیاد!


چهارپایه‌ای زیر پایش گذاشت؛ قد کشید تا داخل آبسرد کن را از نزدیک ببیند:

- عه یَ خو هیچ آو دش نی!


خانم‌ رضایی، مثل مادری که بالای سر نوزادش بیدار می‌ماند، از آب‌سردکن مراقبت می‌کند. اما آقایان... انگار برایشان فرقی ندارد این دستگاه باشد یا نباشد. از همان طرف صدای یکیشان آمد:

- خوَهرم، چی نی! پمپ خاموشه!


وسط رسیدگی به دو زائر بودم که صداها بلندتر شد. صدای خانم رضایی، صدای مردها، همه در هم پیچیده. رفتم سمت آب‌سردکن. یکی از آقایان، دستش بین در دستگاه گیر کرده بود و زخمی شده بود. خون می‌آمد. دنبال باند می‌گشتند. یکی با هیجان گفت: «تاندون دستش پاره بیه!»

دیگری با آرامش گفت: «نه بابا، چیی نی! باند بیاریت فقط!»

بی‌اختیار به سمت محوطه آشپزخانه کشیده شدم. دو نفر مشغول چرخ کردن گوشت بودند؛ با چرخ‌گوشت بزرگی که در عقب یک وانت جا خوش کرده بود. آن‌طرف‌تر، روی سکوی سیمانی، چند نفر دور مجروح جمع شده بودند.

آشپز موکب بود. دورش جمع شده بودند و هرکس چیزی می‌گفت. یکی از خانم‌ها پیشنهاد داد زردچوبه روی زخم بریزند. یکی گفت پودر داخل کپسول آموکسی‌سیلین را بریزید. اما خودش، در میان این همه هیاهو، تنها کسی بود که آرام نشسته بود. نه ناله‌ای، نه فریادی.

ساعت ۱۴ بود. زائران و خادمان یکی‌یکی می‌آمدند، بعضی خسته، بعضی گرسنه:

- ناهار کی آماده می‌شه؟


و تنها جوابی که دهان به دهان می‌چرخید، همین یک جمله بود: «دست آشپز بریده، غذا دیر آماده می‌شه!»

همین یک جمله، سکوت و همدلی عجیبی به همراه داشت. همه پذیرفتند، بدون گلایه، بدون پرسش.

نزدیک ساعت ۱۵، بالاخره غذا آماده شد. انگار همه فهمیده بودند که برای موکب، آشپزی چقدر مهم است. امروز، آن مرد آرام و صبور، با دستان زخم‌خورده‌اش به ما فهماند که شاید کلیدی‌ترین مهرهٔ یک موکب، نه سخنران باشد، نه حتی مسئول؛ بلکه همان آشپزی است که بی‌ادعا، بی‌صدا، دل‌ها را سیر می‌کند.

بعد از صرف غذا، با خانم‌ها قرار گذاشتیم برویم عیادتش...


پروین حافظی

چهارشنبه | ١۵ مرداد ۱۴۰۴ | #عراق #نجف موکب حضرت ابوالفضل

راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان

ble.ir/ravimah


برچسب ها :