در صف نمازجمعه نشسته بودم و به خطبه گوش میدادم. جمعیت اینقدر زیاد بود که بعضیها در حیاط مصلی نشسته بودند.
خانمی که کنارم نشسته بود زیر چشمهایش گود افتاده بود و کودکش دائم بهانه میگرفت و گریه میکرد. سعی داشت با آرامش او را سرگرم کند. دستم را داخل کیفم کردم تا آبنباتی به کودک بدهم.
آبنبات را سمت کودک گرفتم. چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد. بعد سریع خیز برداشت و از دستم گرفت. چند دقیقهای نگذشته بود که دوباره نق زد. اینبار با صدای بلندتری گریه کرد.
خانمهایی که در صف نماز بودند، هر کدام خوراکی از کیفشان درمیآوردند تا کودک را سرگرم کنند.
یک نفر رو به مادر بچه میگفت: «بچه رو بدید من بچرخونم شما خسته شدین.»
مادر باز هم صبورانه لبخند زد و تشکر کرد و گفت: «نازنینزهرا سرماخورده، برای همین بهونه میگیره. دیشب تا صبح تب داشت»
یکی از خانمها که سنش بیشتر بود گفت: «حالا دخترم واجب نبود که بیای، میموندی استراحت میکردی. خودتم از چشات خستگی میباره»
مادر بچه خنده ریزی کرد و گفت: «والا حاج خانوم هر کدوم از ماها به اندازه یه موشک کارایی داریم، من و دخترم میشیم دو تا موشک. حیف نبود نیایم؟!» زن مسن با تکان دادن سرش حرفِ او را تصدیق کرد.
با صدایِ امام جمعه که داشت از ارتش هشتاد و پنج میلیون نفری ایران صحبت میکرد به خودم آمدم. حواسم را به خطبه دادم و خدا را به خاطر شجاعت و جسارت مردمِ ایران شکر کردم.
محدثه اسماعیلی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک
رسام؛ روایتسرای استان مرکزی
ble.ir/Rasam_markazi