به سختی حرف میزد. دلم میخواست حال و انرژیاش را داشتم و سوالها را پیچ و تاب میدادم امّا آنقدر بیرمق و گرفته بود که ترجیح دادم همانطور آرام سوالهایم را تکرار کنم. به نقطهای از اتاق خیره شده بود. گفتم: «میدونم حالتون مساعد نیست ولی روایت شما خیلی میتونه کمک کنه!» بدون آنکه سرش را بچرخاند از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: «چه فایدهای داره؟» گفتم: «مردم میفهمن واقعیت چیه!» سرش را به تأسف تکان داد و گفت: «چی بگم هر چی بگم درده!» از ظهر شایعه پشت شایعه گوشم را پُر کرده بود. خواستم لب باز کنم و بپرسم که پیش دستی کرد و گفت: «فقط خدا کنه چیزی از اونایی که اون جلو توی محوطه بودن باقی مونده باشه که به خونوادههاشون بدن!» با تعجب پرسیدم: «مگه تو خود محوطه و کنار کانتینرها هم کسی بوده!» با چشمهای درشت براق شد توی صورتم و گفت: «آدم بود که با انفجار به هوا پرت میشد و دست و پا بود که این طرف و اون طرف میافتاد.» از سوال ساده لوحانهای که پرسیده بودم خجالت کشیدم. تمام تصورم از اسکله یک بندرگاه بود و خاطرههای ریز و درشتی که همسرم از کانتینرهای فرسوده و کشتیهای غولپیکر برایم گفته بود. یک لحظه پشت کمرم یخ کرد. لرز افتاد به استخوانهایم. اتاق کوچک و پرههای کولر روی تخت میزان شده بود. موهای نیروی اورژانس با باد کولر به سمتی کشیده میشد و بیشتر آشفتگیاش را نشان میداد. پرستاری وارد اتاق شد و گفت: «بهتری؟» سرم به سمتش چرخید. با نیروی اورژانس بود. بیمقدمه آستین پیراهنش را بالا و آمپولی به او زد و گفت: «دراز بکش.» بعد با نگاه تندی به من گفت: «خانوم شما نمیری بیرون. این بنده خدا حالش خوب نیست!» احساس بدی داشتم دلم میخواست کاری انجام بدهم گفتم: «فقط چند تا سوال میپرسم و میرم!» نیروی اورژانس بیحال و بیرمق روی تخت دراز کشید. پرستار از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه شنیدن بودم...
اعظم پشتمشهدی
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس بیمارستان امام رضا (ع)