هفتههای آخر بود و هر روزش یکسال میگذشت. از ماه اول بارداری تا ماه هشتمش یک طرف و این دوهفتهی آخر طرفی دیگر. انگار داری به نوک قله میرسی، هم پر از هیجانی و هم از خستگی نفسهایت به شماره افتاده. روی صندلی کمی جابجا شدم و به منشی دکتر نگاهی انداختم بلکه زودتر اسمم را صدا کند.
انگار نگاهم را خواند، لبخندی زد و گفت: پشت در بایست نفر بعدی شمایی.
بلند شدم و پشت در ایستادم. در که باز شد با خروج نفر قبلی وارد اتاق دکتر شدم. سلام کردم و نشستم. داشتم حرفهایی که آماده کرده بودم بزنم را توی ذهنم مرور میکردم، که خانم دکتر پیش دستی کرد و سر صحبت را باز کرد: خب دیگه داره وقت به دنیا اومدن نینیمون میشه. با خوشحالی گفتم خانم دکتر میشه همین چهارشنبه سزارین و انجام بدید؟
نگاهی روی کارت بارداری انداخت و جواب داد: اووم... امروز دوشنبه است، نه زوده، چند روز دیگه وقت هست. من جمعه شیفتم نامه میدم پنجشنبه شب بیا بیمارستان.
آخه...
تا بخواهم حرفی بزنم مریض بعدی آمد و باید از اتاقش خارج میشدم. حسابی حالم گرفته شد. از اول بارداری تا الان کلی نقشه کشیده بودم که پسرم روز تولد امام رضا علیهالسلام به دنیا بیاید. دست از پا درازتر برگشتم خانه.
سهشنبه شب بود روی تختم دراز کشیده بودم و با خودم حرف میزدم. دیدی نشد. حالا مگه چند روز فرقش میشد؟ اصن این چیزا لیاقت میخواد که لابد ما نداریم. حتماً امام رضا نخواسته، اجازه نداده. توی دلم گفتم؛ یا امام رضا میشه اجازه بدین؟
اصلاً دکتر چیکاره است که زمان مشخص کنه، خدایا به خودت میسپارم. زمان و مکان و عوامل همه با خودت.
اینها را گفتم، ولی کلی با خودم غرغر کردم تا خوابم برد. صبح که برای نماز بیدار شدم کمی درد داشتم. توجهی نکردم. گفتم حتماً انقباضات معمولیه، دیروز دکتر بودم تازه فردا قراره برم بیمارستان. دردها تا شب ادامه داشتند و من همچنان بی محلی میکردم. شب خواهرم تلفن زد. وقتی متوجه حالم شد، با تشر گفت همین الان پاشو برو دکتر. نزدیک اذان بود. وضو گرفتم و رفتم. بینوبت رفتم توی اتاق دکتر و حالم را شرح دادم. با خونسردی گفت: برو یه اناسدی بده اگه خوب بود که همون پنجشنبه بیا برا عمل، اگه نه هم که دکتر شیفت برات تصمیم میگیره. شکلاتی که روی میزش بود تعارفم کرد و گفت بردار برا تولد امام رضاست. برداشتم، اما با بغض و حسرت!
رفتم بیمارستان. پرستار تا اناسدی را گرفت، به هول و ولا افتاد. خانم بدو برو پرونده تشکیل بده، بدو لباس بخر، همین الان سریع باید بری اتاق عمل! به سختی نماز مغرب و عشایم را خواندم. بدون همراه، با عجله کارهای لازم را انجام دادم. البته عجیب اینکه بیمارستان به حدی خلوت بود، که انگار بیمارستان خصوصی است و من هم تنها مراجعه کننده! عجیب تر دکتری بود که میخواست عملم کند! تعریفش را زیاد شنیدهبودم، اما اولین بار بود میدیدمش. از اتفاق امشب شیفتش بود. هم رئیس بیمارستان بود و هم از حاذق ترین دکترهای شهر! روی ویلچر منتظر نشسته بودم تا ببرندم اتاق عمل، که نگاهم افتاد به ساعت. ده دقیقه مانده بود به ۹شب. هنوز چهارشنبه بود. توی دلم گفتم کاش تا قبل نیمه شب بچه به دنیا بیاید.
نمیدانم چقدر زمان گذشته بود. ریکاوری بودم که با صدای پرستار به خودم آمدم: مبارکه، اسمشو چی میذارید؟
صلوات خاصه امام رضا را زمزمه کردم و زیر لب گفتم علیرضا. گفتم و نگاهم را دوختم به ساعت، عقربه های ساعت ده و نیم شب را نشان میداد. بالاخره امام رضا اجازه داده بود و این چهارشنبه آنقدر کِش آمد تا من به آرزویم رسیدم.
فاطمه سادات مروّج
پنجشنبه | ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان