شنبه, 22 آذر,1404

میراث مادر

تاریخ ارسال : جمعه, 21 آذر,1404 نویسنده : معصومه کلانتری فارس
میراث مادر

جلوی در آی‌سی‌یو ایستاده‌ام. این‌پا و آن‌پا می‌کنم. زنگ کنار در را می‌زنم. خبری نمی‌شود. پرستاری از ته راهرو پیدایش می‌شود. کد کنار در را می‌زند. در باز می‌شود. تندی خودم را می‌اندازم داخل. «کلانتری هستم. تماس گرفتن گفتن بیام برای برگهٔ حسابداری.» پرستار می‌رود پشت در شیشه‌ای داخل، برمی‌گردد و کاغذ کوچکی را می‌دهد دستم. «اینو بدید حسابداری، بعد ببرید بخش.»

توی راهروها بوی آش رشته پیچیده. از صدقه‌سری حضرت فاطمهٔ زهراست. توی حیاط بیمارستان آش رشته نذری می‌دهند. دلم می‌خواست توی صف طولانی‌اش بایستم؛ توی صف آشی که نظرکردهٔ مادر است. ولی مامان را نمی‌توانستم تنها بگذارم. همراه مریض‌ها و پرسنل، همه کاسهٔ آش به‌دست راه می‌روند. کسی تذکر نمی‌دهد که «چرا آش آورده‌اید؟»

توی حسابداری، مرد پشت باجه هم مشغول خوردن است. کاغذ را می‌گذارم جلویش. دست می‌کشد دور دهانش. نگاهی به سیستم می‌کند. شمارهٔ پرونده را وارد می‌کند. صدای مهری که می‌زند پای کاغذ را می‌شنوم. می‌آیم بیرون و می‌روم سمت بخش جراحی ۳. شمارهٔ اتاق‌ها را نگاه می‌کنم. از یکی از اتاق‌ها صدای روضهٔ مادر می‌آید. روحم را اندازهٔ رد شدن از جلوی در می‌سپارم به روضه‌اش. اتاق ۲۰۶ را پیدا می‌کنم.

مامان روی تخت خوابیده. رنگش پریده و به سفیدی می‌زند. صورتش ورم دارد. کلی لوله و سیم وصل کرده‌اند به بدنش. دلم را یکی چنگ می‌زند. نزدیک می‌روم. آرام دستش را می‌گیرم. چشم‌هایش را باز می‌کند. «روسریمو آوردی؟»

از توی کیسه، روسری مشکی-خاکستری را بیرون می‌کشم. دست می‌برم زیر سرش. کلاه عمل را درمی‌آورم. روسری را سرش می‌کنم. نفسی می‌کشد. صورتش باز می‌شود. لبخند می‌زند. می‌نشینم روی صندلی کنار تخت. فکر می‌کنم به میراث مادرمان؛ همان که مامان نگرانش است، حتی وقتی بی‌حال و رنگ‌پریده روی تخت افتاده باشد. شاید از خدمت به مامان، دستم به گوشهٔ چادر مادر برسد. بوی آش نذری را توی جانم می‌کشم.

معصومه کلانتری

جمعه | ۲۱ آذر ۱۴۰۴ | فارس

برچسب ها :