یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

نجات پرچم

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 13 فروردین,1404 نویسنده : فرشته عسگری اراک
نجات پرچم

بسم الله الرحمن الرحیم

کاغذهای رنگ‌آمیزی

رنگ‌ها

مداد رنگی

قلمو

پرچم‌های بازی

سنجاق‌قفلی

سنجاق‌قفلی نبود. قرار شد از خانه بیاورند. میز کوچک را جلوی غرفه گذاشتیم. کتاب‌های رنگی‌رنگی کودکان روی میز چیده شد. جا کم داشتیم و در آن شرایط مدارا تنها راه‌حل بود. صدای نماهنگ "کندن درب خیبر" می‌آید غرفه‌های آن‌طرف خیابان، همه را پر کرده بود.

هر کسی مشغول کاری شد. یکی بنر‌های روز قدس و حسینیه هنر را نصب کرد دیگری دوربینش را تست. 

رفتم سراغ موکت‌های زیر تاتمی‌ها. دو تکه انداختم. یکی از تاتمی‌ها جا نشد. همه را جمع کردم. موکت بزرگ را انداختم. تاتمی‌ها جا خشک کردند روی موکت.

"ای قدس به تو از جان سلام، الیوم یوم النتقام"

چشم دوختم به انتهای خیابان تا بچه‌ها را شکار کنم. به هر کدام رسیدم لبخند زدم، گفتم: «بیا توی غرفه ما. رنگ‌آمیزی داریم. بعدم می‌خوام باهاتون بازی کنم.» 

یکی شانه بالا انداخت و با لب کج گفت: «نه.» 

رفتم سمت دختر لباس صورتی. فوری قبول کرد. گفتم: «بشین کنار این سه‌تا دخترخانم رنگ کن تا چندنفر دیگه بیان.» 

برای بازی نجات پرچم حداقل شش بچه می‌خواستم.

دست پسر بچه‌های چفیه به شانه را گرفتم: «بیاید بازی.» 

- نه خاله کار داریم. 

به چند نفر دیگر گفتم. قبول کردند. رفتم داخل غرفه. آه از نهادم درآمد. دختر لباس صورتی رفته بود. دست همان سه بچه را گرفتم. کفش‌هایشان را درآوردند و روی تاتمی‌ها ایستادند. پرچم کشورهای مسلمان را با سنجاق نصب کردم به لباس‌هایشان. پرچم فلسطین را بالا گرفتم: «بچه‌ها می‌دونید این پرچم کدوم کشوره؟» 

یکهو مثل فنر از جا در رفتند. 

- خاله می‌خوایم بریم نقاشی صورت. 

سرم را چرخاندم به سمت چپ. نقاشی صورت بچه‌ها شروع شده بود. این را کجای دلم می‌گذاشتم! 

گفتم: «بدویید و زود بیاید.»

رفتم ابتدای خیابان و در شکار بچه‌های بیشتر کمین کردم. چند دختر و پسر یافتم. با خوشحالی برگشتم سمت غرفه. خدای من این سه تا کجا رفتند؟ قرار بود بعد نقاشی بروند روی تاتمی‌ها. آفتاب نشسته بود وسط فرق سرم. داغ داغ می‌تابید. 

الله اکبررررر... الله اکبررررر

شده بودم شبیه بچه‌های تنهای محله. شبیه آن بچه‌هایی که کسی توی بازی راهشان نمی‌دهد.

دور غرفه شلوغ بود. مردم کتاب می‌خریدند و با لبخند از غرفه ما درمی‌آمدند. چهارتایی بچه مشغول رنگ‌آمیزی بودند. مبل آقای سنوار هم که جلوی غرفه بود، تند تند پر و خالی می‌شد.

زدم به سیم آخر. بازی را با همان چهار بچه شروع کردم. خودم شدم اسرائیل و افتادم بین بچه‌ها. مثل جنگده‌های اسرائیلی غریدم و صدای جیغ و خنده‌شان بلند شد. وسط قهقهه تلاش می‌کردند پرچم فلسطین را نجات بدهند.

پیام بازی را برایشان گفتم. دست چند بچه دیگر را به زور از غرفه رنگ‌آمیزی کشیدم به سمت میدان بازی. باز خودم نقش اسرائیل را ایفا کردم. بازی بدی نشد. خندیدند و دو کلام درس اتحاد و مقاومت آموختند. 

رفتم توی غرفه. جای سوزن انداختن نبود. چشمم به رنگ‌آمیزی بچه‌ها بود که میکروفن‌ها اعلام کردند: «پایان راهپیمایی روز قدس ۱۴٠۴ است. لطفاً تشریف ببرید داخل مصلی.» 

مردم کم‌کم پراکنده شدند. خیلی نگذشت که غرفه ما هم خالی شد.


فرشته عسگری

یک‌شنبه | ۱۰ فروردین ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک

حسینیه هنر اراک

ble.ir/hoseiniyehonar_arak


برچسب ها :