
به اصرار آقا مهدی، زودتر از سفر زیارتی مشهد برگشتیم. شبِ شنبه در مدرسه مراسم داشتند و باید صبح خودش را به مدرسه میرساند. تا شب خبری از حالش نداشتم و با خستگیِ سفر نگرانش بودم. بالاخره شب شد و با پدرش که دعوت بودیم به مدرسهشان رفتیم؛ دبیرستان پسرانهٔ سَما. حالوهوایی عجیب در فضای مدرسه میچرخید؛ حالوهوای عطر مدینه، زمزمههای فاطمی و یاد شهیدانی که هنوز گرمای قدمهایشان از دل تاریخ کم نشده است. مراسمی برپا بود به مناسبت شهادت حضرت فاطمهالزهرا(س) و یادوارهٔ شهدای دانشآموز؛ اما زیبایی ماجرا اینجا بود که صفر تا صد این برنامه را نوجوانانی برپا کرده بودند که شاید خیلیها گمان میکردند این نسل، از درد و داغ و معنویت بیخبر است.
از همان لحظهٔ ورود، لبخندهای صمیمیِ بچهها، پذیرایی و خوشآمدگوییشان و نظم شیرینی که در رفتارشان موج میزد، نشان میداد که این مراسم تنها یک برنامهٔ رسمی نیست؛ تلاشی از سرِ اعتقاد است. نمازخانهٔ مدرسه را با دستان خود سیاهپوش کرده بودند؛ پردههای عزاداری، جایگاه سخنرانی و عکسهای شهدا که بر دیوار نشسته بود، گویی روح آن مردان آسمانی را به این مراسم دعوت کرده بود.
شروع مراسم اما رنگ دیگری داشت؛ تابوت «شهید گمنام» یا بهتر بگویم «شهید خوشنام» با پرچم سهرنگ ایران، بر دوش نوجوانانی که هنوز پایشان به شانزده سال نرسیده بود، آرامآرام در محیط مدرسه طواف داده میشد. قدمهایشان لرزش نداشت، دلهایشان اما میلرزید. نسل Z، همان نسلی که گفته میشود با دردهای تاریخ غریبه است، در زیر چادر مادرانهٔ حضرت زهرا(س) مراسمی برپا کرده بود که تحسین نگاههای والدین را میربود.
آنچه این شب را ماندگارتر میکرد، فقط حالوهوای معنوی مراسم نبود؛ اعتماد بود. اعتمادی که مدیر و کارکنان مدرسه به این نوجوانان داده بودند تا مسئولیت یک برنامهٔ بزرگ را بهطور کامل بر عهده بگیرند. همین اعتماد بود که از این بچهها مردانی کوچک ساخت؛ مردانی که با دلهای پاک و دستهای لرزان اما مصمم، یاد شهدا را زنده نگه داشتند.
و دیشب، من هم مثل هر پدر و مادری که آنجا حضور داشت، بیآنکه چیزی بگویم، فهمیدم: این نسل هنوز زنده است؛ هنوز میفهمد، هنوز میسازد، هنوز میبالد.
منور ولینژاد
شنبه | ۱ آذر ۱۴۰۴ | مازندران ساری