یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

نسل سلام فرمانده

تاریخ ارسال : یکشنبه, 10 فروردین,1404 نویسنده : سمیرا خوراشاهی
نسل سلام فرمانده

این راهپیمایی هم باید تنهایی دوتایی‌شان را می‌بردم.

وقتی به علیرضای ۴ساله‌ام گفتم: «مامان می‌خوایم بریم راهپیمایی» گفت: «چه فایده‌ای داره وقتی بابا نیس؟» فهمیدم برای بچه‌ها هم هنوز نبود پدرشان عادی نشده.

کار راحتی نبود دوتا پسربچه با خودم بیارم راهپیمایی ولی قلق پیچ‌های تاریخی این انقلاب دست همین بچه‌هاست.

آخر مسیر راهپیمایی درست روبروی فرمانداری، دیدمش، پسربچه‌ای با بلوز کرم رنگ و شلوار زغالی، که فکر کنم پنجم ششم بود، چهره‌اش به دل می‌نشست صورت تپلش خواستنی ترش کرده بود، داشت بادکنک می‌فروخت. بادکنک رنگی رنگی که بهم بافته شده بودند.

نزدیک رفتم، برای بچه‌ها بادکنک بخرم. دیدم کنارش مادر جوانی که مانتو شلوار اداری به تن داشت و موهای بِلُندش از زیر مقنعه دیده می‌شد، به رویم لبخند می‌زند. 

گل از گلم شکفت انگار قفل زبانم باز شد رو‌ کردم به پسرک و پرسیدم: «چرا اینجا بادکنک می‌فروشی بچه‌های همسن تو الان خونه یا خوابن یا پلی استیشن بازی می‌کنن...»

پسرک خندید و همینطور که بادکنک‌ها را آماده می‌کرد. گفت: «ما چند تا دوستیم، بقیه روشون نشد بیان اینجا بفروشن من نماینده‌شون شدم.

راستش از دیروز تصمیم گرفتیم پولامونو روی هم بذاریم و شراکتی بادکنک بخریم بیاریم اینجا بفروشیم.»

پرسیدم «خب چرا اینجا؟»

گفت: «ما پولامون نذر کمک به مردم فلسطین کردیم.

پولایی که از فروش بادکنک‌ها بدست میاد تقدیم می‌کنیم به مردم فلسطین.»

از این حرف تعجب نکردم، به نظرم آمد دفاع از مظلوم مگر کوچک و بزرگ می‌شناسد؟

غیرت مردانه‌شان راتحسین کردم.

کاش همه کشورهای مسلمان به اندازه این پسر و دوستانش، دغدغه فلسطین داشتند.


سمیرا خوراشاهی

جمعه | ۸ فروردین ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بجنورد

راوی‌راه؛ روایت خراسان شمالی

eitaa.com/raviraah


برچسب ها :