به زحمت خودش را به پایین خرابهها رساند. یک پایش میلنگید. از دور دیدمش. گاهی با دست صورتش را میپوشاند و بلندبلند گریه میکرد؛ جوری که شانههایش میلرزید. آرامتر که شد دستی به سَر گُلها و عکس روی صندلی کشید. خیره به قتلگاه دنبال چیزی میگشت.
صدایش در ویرانهها میپیچید وقتی که میگفت: "کجاست گودالی که میگویند از آن بیرونش آوردهاند؟ اینجا که چیزی نیست؟"
آمده بود که ببیند و بیشتر از قبل باور نکند.
انگشت اشارهاش را سمت مقتل گرفت و ادامه داد: "به خدا که روز تشییع، روز حیرت جهان است. سیدحسن میآید؛ خودش وعده داده که در قدس نماز میخوانیم. نصرالله زنده است."
بیاختیار صدای آسمانی سیدمرتضی آوینی در گوشم طنینانداز شد:
پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند.
بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
هنگام شهادت است آغاز حیات
«ما را بکشید زندهتر میگردیم»
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/dayere_minayi
دوشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ضاحیه