چهار شنبه, 11 تیر,1404

ننه عزیز

تاریخ ارسال : سه شنبه, 08 آبان,1403 نویسنده : راضیه غلامرضا‌زاده کاشان
ننه عزیز

نزدیک روستای پدریم بودم. مادرم برای چندمین‌بار زنگ زد. می‌دانستم می‌خواهد بگوید رانندگی می‌کنی احتیاط کن، ولی اگر جواب نمی‌دادم بیشتر دلشوره می‌گرفت.

راستش را بخواهید بیشتر خودم دلشوره داشتم. نمی‌دانستم کجا و چه چیزی باعث دلشوره‌ام شده بود. به روستا که رسیدم برای دیدن ننه عزیز به خانه‌اش رفتم. همه بودند؛ داخل حیاط زیلویی پهن بود؛ همه گرد هم‌دیگر نشسته بودند. بعد از سلام و احوال پرسی، من هم گوشه‌ای از زیلو نشستم. هنوز جابجا نشده بودم که ننه عزیز خطاب به من گفت می‌دانی دوباره یه نفر دیگر را کشتند؟ بچه‌ام علیرضا اگر بود جلوشان می‌ایستاد. بنده خدا به تازگی نودوشش سالگی‌اش تمام شده و هنوز هم با این سن و سال، پسرش علیرضا را در همه جا می‌دید. من در جواب عزیز فقط سر تکان دادم و گفتم غصه نخور ننه عزیز امام زمان میاد و همه از دم نابود می‌شن. دوباره ننه عزیز لب باز کرد و با صدایی که به زور شنیده می‌شد گفت همه را تند تند می‌کشند. مردم دیگر کسی را ندارند. عمه زهرا همینطور که سینی چای را روی زیلو می‌گذاشت گفت ننه چقدر بگویم پای اخبار ننشین. یک چیزی را می‌شنوی و بعد حرص و جوش می‌خوری و مریض می‌شوی. بعد رو کرد به من، گفت حرص و جوش برایش سم است؛ هرچی می‌گویم گوش نمی‌کند و بعد با اشاره چای تعارفم کرد. چای را که برداشتم عمومحمد ادامه داد، «از یه جایی باید شروع می‌شد این سرطان باید نابود بشه، درسته فرماندهاشون رو دارن می‌زنن ولی اونا قوی‌تر میشون، دیدین یحیی سنوار رو کجا زدن؟» دست دراز کرده بودم تا چای را بردارم اما با شنیدن اسم یحیی سنوار دستم خشک شد سرم را برگرداندم و گفتم عمو مگه یحیی سنوار را زده‌اند؟ ننه عزیز جواب داد آره شهیدش کردند ننه، همانطوری که با توسه‌ی روسریش گوشه چشمش را پاک می‌کرد گفت مثل علیرضای من، شهیدش کردند. چشمانم مات صورت رنگ پریده ننه عزیز بود و چای هم سرد سرد شده بود.


راضیه غلامرضازاده

جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان

 


برچسب ها :