شال سفید بندریاش را مرتب میکرد و روبروی ایوان طلا زیر سایهبانهای سفید صحن خودش را از آفتاب پنهان کرده بود.
بچهی نوزادی روی دامنش به خواب ناز فرو رفته بود.
میگفت اهل نورآباد است، نورآباد میناب، پرسیدم. این که میگویی کجا هست؟ گفت: بندر دیگه مگه از لهجهام نمیفهمی؟!
روز عید قربان از روستایشان راه افتاده بودند سمت مشهد، سر راه رفته بودند، شاهچراغ و قم و بعد به شاهعبدالعظیم پناه برده بودند که کودک خواهرش را به دکتر حاذقی که معرفی کرده بودند، نشان دهند. دکتر جواب رد به سینهشان زده بود.
خواهر زادهاش مشکل مغزی دارد، همین باعث شده بود که مریم و خواهرها و دامادهایش و دختر خالههایشان امیدشان را کول کنند و تورِ زیارت راه بیندازند و روز غدیر میرسند به مشهد پیش طبیبالاطباء.
شب اولی که صداهای بلند پدافند را میشنوند، از هتل بیرون میآیند و به حرم پناهنده میشوند. سروصداها که میخوابد، دخترخالههایش به سمت ترمینال میروند بلکه بلیطی پیدا کنند و به سمت خانههایشان بازگردند ولی خب چیزی عایدشان نمیشود.
مریم حرف میزد و من در ذهنم داشتم محاسبه میکردم که اگر من بندرعباس بودم هرچند وقت یکبار به مشهد سر میزدم، آیا این همه سختی را به جان میخریدم؟!
مریم از دیشب در حرم مانده بود و به خواهرهایش گفته بود، حرم از همه جا امن تراست اگر قرار بر شهادت باشد، بهتر است در آغوش امام رضا باشد.
تمام شب را در ایوان طلا نشسته بوده و به تیرهای ضدهوایی نگاه میکرده و دعای نصرت میخوانده، با همان لهجهی بندریاش میگفت ترسی ندارم. وسط حرفش پریدم و گفتم بخاطر بچهات نمیترسی؟ خندید و نگاهم کرد و گفت من که بچه ندارم، متعجب نگاهش کردم. از چشمانم سوالم را فهمید و گفت: این بچهی خواهرم است. گفتم انشاءالله شما هم بچهدار بشوید، او ادامه داد: من در این سفر تمام زیارتهایی که باید را رفتهام حالا هم اگر ایران نباشد، من هم دیگر وجود نخواهم داشت که آرزویی داشته باشم.
صدیقه حاجیان
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد