بابا نشسته بود سر سفره و با دخترهایم صحبت میکرد.
قاشق و چنگال توی دستم روی هوا مانده بود. خبری که از دهان بابا شنیدم را چند بار برای خودم بالا و پایین کردم: "خدایی بابا؟ وااای"
خبرش آنقدر متعجبم کرده بود که متوجهی دهان خالی امیرحسین که منتظر بود لقمهی بعد را در دهانش فرود بیاورم، نشدم.
چند بار صدایم کرد تا بالاخره قاشق برنج در دهانش نشست.
بابا هنوز داشت برای دخترها خطبهی جنگی ایراد میکرد تا در این موقعیت حساس زندگیشان بدانند چه باید بکنند و کجای دینشان ایستادهاند؟
من اما هنوز در فکر آقای جوانی بودم که همسایهی مغازه بابا در پاساژ بود.
بود، البته تا دو روز پیش جسمش همسایه بود و امروز حجلهاش را جلوی مغازه گذاشته بودند.
مرد جوان همان روز اول تجاوز اسراییل به ایران به شهرستان رفته بوده. مرد وقتی متوجه سیم لختی توی استخر میشود که همزمان دختر کوچکش هم داشته در آنجا شنا میکرده. کودکش را نجات میدهد و خودش دچار برق گرفتگی و در نهایت جوان مرگ میشود. برای مرد جوان همسایه فاتحهای خواندم و گوش سپردم به مامان که تریبون را از بابا تحویل گرفته بود: "روزی مردی کنار حضرت سلیمان ایستاده و از او میخواهد تا با قالیچهی پرنده، او را به یک کشور دور ببرد. پیامبر خدا به مرد میگوید چرا میخواهی بروی؟ مرد، فرشتهای را که دیده بوده نشان سلیمان میدهد و میگوید از چهرهی او میترسم. میخواهم بروم. مرد با قالیچه راهیِ دور میشود و فرشتهی خدا بعد از چند دقیقه پیش حضرت سلیمان برمیگردد، در حالی که مامور به گرفتن جان مرد بوده. پیامبر از فرشته میپرسد چرا دوست مرا ترساندی و خودت را به او نشان دادی؟ فرشته زبان باز میکند: "من دستور داشتم که جان این مرد را در کشوری دورتر از اینجا بگیرم. عمرش تمام شده بود. او را که کنار تو دیدم خیلی تعجب کردم. بعد تو او را فرستادی به همانجایی که من حکمش را داشتم. من هم رفتم و جانش را گرفتم."
دخترها داشتند فکر میکردند. فاطمه قاشقش را توی بشقاب گذاشت: "پس فرقی نمیکنه کجا باشیم. هر جایی که عمرمون تموم شه. باید بریم."
أَيۡنَمَا تَكُونُواْ يُدۡرِككُّمُ ٱلۡمَوۡتُ وَلَوۡ كُنتُمۡ فِي بُرُوجٖ مُّشَيَّدَةٖۗ هر کجا باشید مرگ شما را در خواهد یافت، هر چند در برجهاى مستحکم باشید.
سورهی نسا، آیهی۷۸
لطفا برای همسایهی جوان صلوات بفرستید.
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران