من فرزند خاکِ داغ هرمزگان اینجا در قم
نشستهام و هربار ضربان قلبم
به سوی اسکله شهید رجایی
پرمیکشد!
اینجا
دور از دریا!
قایق بیبادبان دلم در تلاطم شنیدن و دیدن اخبار مختلف از حادثه انفجار
تکهای از جانم را میلرزاند.
بالاپایین کردن صفحات و تماسهای مکرر با بندرعباس بوی آتش و دود را
به مشامم میرساند و خاطراتی که از
کارکنان اسکله داشتم آن امید و تلاش
آن عشق به کار وطن را برایم زنده میکند!
حالا اما همه آن خاطراتم
در شعله و دود گم شده!
عجب اردیبهشتیست!
هنوز داغ از دست دادن ابراهیم
در وجودمان فروکش نکرده است!
سنگین است!
سنگین است داغی که فاصله را
بیمعنا میکند!
چه سخت است دیدن و ناتوان بودن!
کنار پنجره ایستادم!
بغضم را فرو میبرم!
دلم میخواهد به پرواز درآیم
خودم را به خلیج برسانم
خاک سوخته اسکله را بغل بگیرم
بگِریم، آرامش کنم.
ای کاش بادهای جنوب
حرفهای مرا باخود میبردند!
ای کاش دلهای سوخته را مرهمی بود!
من بندریام میدانم حال مردمم را
اسکله شهید رجایی برایشان سازهای
از بتن نبود که تکهای از جانشان بود!
علی رییسی
دوشنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
ble.ir/revayat_qom