شنبه, 20 اردیبهشت,1404

هستیم، هستید؟!

تاریخ ارسال : شنبه, 01 دی,1403 نویسنده : فاطمه صیادنژاد اهواز
هستیم، هستید؟!

با دودوتا چهارتای عقلی جور در نمی‌آمد. رفتنم را می‌گویم. نه زمانش خوب بود نه هوایش! هوا به شدت خاکی و آلوده بود و سردرد ناشی از آن هم از نماز صبح شروع شده بود. آنقدر که از شب قبل اعلام کرده بودند فردا ۲۵ آذر ۱۴۰۳ کلیه‌ی مدارس، ادارات و حتی بانک‌های خوزستان تعطیل است! چندین کار عقب‌افتاده هم داشتم. هرچه پایین و بالا کردم که به دوستم برای رفتن به مراسم تشییع شهدای گمنام دانشگاه فرهنگیان، جواب مثبت بدهم، قسمت مخالف مغزم اجازه نمی‌داد. دلم اما...

خجالت کشیدم همان لحظه بگویم "نه هوا خیلی آلوده است من نمیایم." گفتم:

«بذار یکم فکر کنم بهت خبر می‌دم.»

گوشی را قطع کردم و پشت لپ‌تاپ نشستم. با خودم گفتم چند دقیقه دیگر پیامی حاوی تشکر و عذر نیامدنم برایش می‌فرستم.

مشغول خواندن کتابی شدم که قرار بود توی جلسه‌ی نقدش شرکت کنم. یکی دو صفحه خواندم اما جملات کتاب را پس و پیش متوجه می‌شدم.

ذهنم هنوز درگیر بود. با خودم گفتم زنگ زده دعوتت کرده بی‌آنکه بخواهی برای رفتن برنامه‌ریزی کنی. بعد هم یک ماشین می‌آید دم در سوارت می‌کند و می‌رساندت و دوباره برت‌می‌گرداند خانه. زشت نیست نروی؟

قسمت مخالف مغزم دوباره بهانه آورد. "مگه کارهات رو نمی‌بینی؟ مگه هوا رو نمی‌بینی؟ مگه سردردت رو نمی‌بینی؟"

یک آن به ذهنم رسید آن شهیدی که حالا می‌خواهند تشییعش کنند، چه روزهایی را توی جبهه گذرانده؟

 چند تا از عملیات‌هایی که شرکت داشته، توی روزهای خاکی بوده؟ 

چندتا توی روزهای بارانی؟ 

سرد و گرم هوا چقدر روی حضورش توی جبهه مقابل دشمن، اثر داشته؟ 

چند بار بخاطر خاک توی هوا یا باران توی ابرها، از رفتن به جبهه منصرف شده؟

از او خجالت کشیدم. با دوستم تماس گرفتم و گفتم می‌آیم. در طول مسیر فکر می‌کردم با این شرایط کسی برای مراسم نیامده و همان نیم‌ساعت اول برنامه تمام می‌شود.

به آنجا که رسیدیم تمام حیاط دانشگاه فرهنگیان پر بود از دختران جوانی که برای شرکت در مراسم آمده بودند! راستش را بخواهید انتظار آن جمعیت را توی یک روزی که بخاطر گردوخاک شدید، همه‌جا تعطیل شده بود نداشتم. 

دانشجوها حسابی سنگ‌تمام گذاشته بودند. گوشه‌گوشه حیاط را فضاسازی کرده بودند. از فضا‌سازی دوران جنگ تحمیلی گرفته تا محتوای خاص این روزها. یک قسمت بزرگی از حیاط با دست نوشته‌ای با خط درشت، "نتیجه‌ی مقاومت" و "نتیجه‌ی سازش" را تیتر زده بودند و زیرهرکدام مصداق‌های واقعی را آورده بودند. 

گوشه‌ی دیگری عکس کودکان شهید را با سربند و پلاک و دل‌نوشته‌هایی به شاخه‌های درخت آویزان کرده بودند. حقیقتاً دلخراش بود. 

یک صندلی آوردم کنار دیگران نشستم. گوشم را به حرف‌های سخنران سپردم. 

همزمان توجهم به مقوای یاسی رنگی جلب شد که رویش بزرگ نوشته شده بود: "چگونه به اسرائیل کمک کنیم؟!". تیترجالبی انتخاب کرده بودند. به قول نویسنده‌ها آشنایی‌زدایی داشت. ذهن ما معمولاً با جمله‌ی "چگونه به جبهه‌ی مقاومت کمک کنیم" آشناست نه چگونگی کمک به اسراِئیل! 

زیر آن مقوای یاسی، با یونولیت یک راه یو شکل ساخته بودند. از یک سر یو، پول‌های ایرانی وارد می‌شد. پول‌ها تبدیل می‌شد به اسپرایت و سون‌آپ و کافه‌میکیس نستله و خمیردندان سیگنال و شامپوی داو و صابون لوکس و پپسی و فانتا و میرندا. این کالاها بعد تبدیل به دلار می‌شدند. همه‌ی این‌ها را به زیبایی با یونلولیت ساخته بودند و روی آن راه یو شکل بصورت برجسته نصب کرده بودند. دلارهای یونولیتی وارد مستطیلی که روی آن پرچم اسرائیل بود، می‌شدند. از آن طرف اسلحه و بمب و نارنجک و موشک بیرون می‌آمد. مسیر یو شکل دور می‌خورد و این سلاح‌ها وارد جایی که پرچم فلسطین روی آن بود می‌شدند. بعد، از طرف دیگر آن مستطیل فلسطینی، انسان‌های کفن‌پیچی شده‌ی خونی بیرون می‌آمدند. 

همینقدر واضح، همینقدر پر از حرف، همینقدر خلاقانه!

با یک خانم جوان هم صحبت شدم. گفت که امروز شهدا من را به مراسمشان دعوت کردند. مدتهاست از آمدن به همچین فضاهایی محروم شده‌ام. علتش را پرسیدم. گفت همسرم اهل این مراسمات نیست. هربار که خبر تفحص شهدا می‌آید جمله‌ای می‌گوید که دلم را به درد می‌آورد -جمله را به من نگفت- ادامه‌اش هم می‌گوید: «معلوم نیست این استخونایی که میارن مال کین؟ از کجا میارنشون؟ تعداد افرادی که آوردن از تعداد اونایی که رفتن جنگ بیشتر شده. هر چند وقت یه‌بار اینا رو میارن با احساسات مردم بازی کنن و بهره‌برداری خودشونو بکنن و از این جور حرف‌ها».

این‌ها را با داغ دل و حسرت می‌گفت. چشم ترش را با گوشه‌ی روسری خشک کرد و ادامه داد «هرچه بهش می‌گم هنوز کلی مادر هست که از جگر گوشه‌هاشون خبری ندارن. آدم‌های مطمئنی برای تفحص می‌رن. به خرجش نمی‌ره که نمی‌ره.»

پرسیدم «خوب چطور شد که امروز به مراسم اومدی؟»

گفت: «همسرم امروز شیفت صبح بود. دوستم پیام داد که اینجا مراسم تششیع شهید گمنامه. آلودگی هوا برام حقیقتاً اذیت کننده بود اما [با خودم] گفتم حالا که همسرم نیست تا [با رفتنمان] مخالفت کنه و اون جملات آزاردهنده رو تکرار کنه، بهترین فرصته.» 

گفتم: «یعنی بدون اینکه همسرت بفهمه اومدی؟! می‌دونی که درست نیست.»

چادرش را مرتب کرد و گفت: «نه بابا! بهش زنگ زدم و گفتم. قبلش توسل کردم که مخالفت نکنه.»

- «خوب چی گفت؟»

من گفتم «مراسم تشییع شهیده، اجازه می‌دی برم؟» گفت: «تو این هوا؟! حالت خوبه؟!»

- ی نیم ساعت می‌رم زود برمی‌گردم.

صدایش کمی حالت عصبانی گرفت

- چند روز پیش بخاطر آلودگی هوا قید بازار رفتن رو زدی، حالا تو این خاک می‌خوای بری کجا؟

- با ماشین میرم، پیاده روی نمی‌کنم. زود برمی‌گردم.

- من نمی‌دونم. می‌خوای بری برو اما من اومدم خونه حق نداری بگی آی سرم درد گرفته. آی گوشم درد می‌کنه و...

«خلاصه این شد که الان اینجا هستم. می‌دونم بعداً غر و لندش را یک جوری سرم درمی‌آره، اما خدا رو شکر که اومدم. چقدر دلم برای این فضاها تنگ شده بود. چقدر دلم برای این نوحه‌ی"شهید گمنام سلام خوش اومدی مسافر من" که همراه همیشگی اردوهای راهیان‌نور دوران نوجوانی و دانشگاهم بود، تنگ شده بود.»

دلم برایش تپید. مشخص بود قبل‌ترها با این فضاها عجین بوده ولی حالا به‌خاطر همسرش محروم شده. چقدر سخت است به این شکل زندگی کردن. چشمانش اشکی شده بود. تنهایش گذاشتم.

سخنرانی و مداحی تمام شده بود و نوبت به تشییع و خاکسپاری رسید. جمعیت دختران زیر تابوت را گرفتند و به سمت یادمانِ از قبل ساخته شده به راه افتادند. مادر شهید تقیانی که هنوز که هنوز است خبری از پسرش نشده بود، عکس شهیدش را در دست گرفته بود و بین جمعیت می‌چرخاند و گل پرپر می‌ریخت روی سر دخترها. 

برخی‌ها خودشان را آن بالای یادمان می‌رساندند. بعضی کمی با فاصله ایستاده بودند و سینه می‌زدند، برخی‌ها اشک می‌ریختند. چند نفر که آن بالا کنار مزار بودند، برای رعایت ادب در حضور شهید، کفش‌هایشان را درآورده بودند؛ یکی از آقایان حتی جورابش را هم!

مداحی را قطع کردند. سردار حاجتی میکروفون را گرفت و با آن لحن دلنشینش گفت: «حاج آقا می‌خوان تلقینات شهید رو بخونند که در واقع این تلقین‌ها برای ماست نه او. گوش بدیم و توجه کنیم که برای اون لحظه‌ی خودمون چیکار کردیم؟»

«اِسمع، اِفهم یا عبدالله ابن روح الله، قُل انَّ الله ربی و انَّ علی امیرالمونین امامی و انَّ... انَّ ناکراً و نکیراً حق، انَّ النشر حق، انَّ صراط حق، و المیزان حق...»

شهادت می‌دهم که پرسش فرشته‌ی نکیر و منکر راست است، برانگیختگی روزقیامت حق است، حساب و کتاب اعمال راست است...

روز وفات ام البنین، روز تکریم مادران شهدا، مراسم تشییع شهید گمنام، نوحه‌ی درحال پخش، فضا کاملاً معنوی شده بود. هرکسی حس و حال خودش را داشت. 

بعد از مراسم خودم را به سردار رساندم. سلام کردم و پرسیدم: «چه افرادی برای تفحص شهدا می‌روند؟»

با مهربانی گفت: «سلام قبول باشه دخترم. بچه‌های ستاد کل می‌رن. آدم‌های کاملاً مشخص و مطمئنی هستند. برای هر منطقه یک گروه می‌ره و یک ماه اونجا می‌مونن» 

یک نفر آمد با سردار سلام و احوال پرسی کند. صحبتمان قطع شد، دوباره پرسیدم: «یعنی اگر کسی بخواد داوطلبانه بره نمی‌شه؟» 

گفت: «خیلی بعیده و خیلی سخت‌گیری می‌کنند. [چون کار خیلی حساسی هست و افرادی که می‌روند دوره دیده هستند]»

گفتم: «ای کاش با خودشون گروه مستندساز می‌بردند و از مراحل کار مستند تهیه می‌کردند تا مردم مطلع بشن.»

چند نفری دورمان جمع شده بودند و منتظر بودند با سردار صحبت کنند.

گفت: «ساخته شده. تو نت جست‌وجو کنی میاد» 

خواستم بگویم کم است. باید بیشتر باشد. باید جذاب ساخته شوند. باید از صداسیما و در شبکه‌های مجازی بیشتر پخش شود. خواستم بگویم "در سخنرانی‌هایش آماری بدهد که هنوز چند خانواده بی‌خبر از سرنوشت فرزندشان هستند؟ چند شهید دیگر مانده که باید پیدا بشوند؟" که دیگر دورش حسابی شلوغ شده بود. نشد بگویم.

برای قرائت فاتحه به سمت یادمان رفتم. خاک تازه و نمناک بود، بدن شهید اما... 

دستم را روی پرچم پهن‌شده روی خاک گذاشتم و لب به خواندن "حمد" چرخاندم. عطر گل‌های نرگس و مریمی که دخترها روی مزار شهید گذاشته بودند، فضا را معطر کرده بود. خدا می‌داند خانواده‌ی تو کجای این کشور پهناور هنوز چشم به‌راهت هستند.

راستی تو چرا گمنامی؟!


پ.ن: شهدا در یک روز تشییع می‌شوند اماروزها و ماه‌ها تلاش می‌شود تا شهیدی تفحص شود و چشم انتظاری خانواده‌ای پایان یابد.


فاطمه صیادنژاد

یک‌شنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز دانشگاه فرهنگیان، مراسم تشییع شهید گمنام



دانلود فایل هستیم، هستید؟!


برچسب ها :